💦رمان زمستان💦 پارت 35
🖤پارت سی و پنجم🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: دست دیانارو کشیدم و تو دستم حصار کردم و به راهم ادامه دادم
دیانا: ارسلان دستمو ول کن
ارسلان: یعنی زن و شوهر نمیتونن دست همو بگیرن؟
دیانا: ازدواج سوری بود یادت رف
ارسلان: نزدیک گوشش شدم و گفتم میتونه دیگ سوری نباشه...به من بستگی داره خانم رحیمی
دیلنا: ارسلان نزدیک گوشم و شد و حرفشو زد جوری نزدیک بود ک نفساش به گردنم میخورد و مور مورم میشد...باشه باشه ارسلان تو خیابون این بحث مسخره رو وسط نیار...دست تو دست ارسلان به راهم ادامه دادم....ارسلاااان
ارسلان: جانم؟
دیانا: با حرف ارسلان مکث کردم...
ارسلان: بله؟
دیانا: اومم بریم بستنی بخوریم؟
ارسلان: باشه... با دیانا راه میرفتیم دیگه مقاومت نمیکرد و نمیگفت دستمو ول کن...بستنی هارو گرفتیم و رو صندلی نشستیم رو به روی هم
هنوز با هم راحت نبودیم و حرف خاصی با هم نداشتیم دیانا خیلی با ذوغ داشت بستنی و میخورد ی کوچولو از بستنی و زدم به بینیش
دیانا: ارسلااان صورتمو کثیف کردی...
ارسلان: اشکال نداره بزرگ میشی یادت میره
دیانا: خیلی پرویی واقعا باور نمیشه ک الان روبه روت نشستم....
ارسلان: مگه چمه؟
دیانا: ظاهری ک مشکلی نداری ولی عقلی....
ارسلان: نمک
دیانا: ارسلان
ارسلان: بله؟
دیانا: صبح به رضا چی گفتی ک اونجوری کرد؟
《رمان زمستون❄》
ارسلان: دست دیانارو کشیدم و تو دستم حصار کردم و به راهم ادامه دادم
دیانا: ارسلان دستمو ول کن
ارسلان: یعنی زن و شوهر نمیتونن دست همو بگیرن؟
دیانا: ازدواج سوری بود یادت رف
ارسلان: نزدیک گوشش شدم و گفتم میتونه دیگ سوری نباشه...به من بستگی داره خانم رحیمی
دیلنا: ارسلان نزدیک گوشم و شد و حرفشو زد جوری نزدیک بود ک نفساش به گردنم میخورد و مور مورم میشد...باشه باشه ارسلان تو خیابون این بحث مسخره رو وسط نیار...دست تو دست ارسلان به راهم ادامه دادم....ارسلاااان
ارسلان: جانم؟
دیانا: با حرف ارسلان مکث کردم...
ارسلان: بله؟
دیانا: اومم بریم بستنی بخوریم؟
ارسلان: باشه... با دیانا راه میرفتیم دیگه مقاومت نمیکرد و نمیگفت دستمو ول کن...بستنی هارو گرفتیم و رو صندلی نشستیم رو به روی هم
هنوز با هم راحت نبودیم و حرف خاصی با هم نداشتیم دیانا خیلی با ذوغ داشت بستنی و میخورد ی کوچولو از بستنی و زدم به بینیش
دیانا: ارسلااان صورتمو کثیف کردی...
ارسلان: اشکال نداره بزرگ میشی یادت میره
دیانا: خیلی پرویی واقعا باور نمیشه ک الان روبه روت نشستم....
ارسلان: مگه چمه؟
دیانا: ظاهری ک مشکلی نداری ولی عقلی....
ارسلان: نمک
دیانا: ارسلان
ارسلان: بله؟
دیانا: صبح به رضا چی گفتی ک اونجوری کرد؟
۵۰.۲k
۲۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.