عمارت خونین(29)🖤
سلام خوشگلا ببخشید این چند روز نبودم ولی اگه قوا بدید هر کسی که میخونه لایک وکامنت خوشگل بزاره امشب باز میزارم
ا٫ت:
با دستش موهام را برد پشت گوشم وبا صدای اروم که گرما توش بود گفت: میدونی من کیم مگه نه؟
ا٫ت:معلومع یک مافیا که جون هیچکس برات مهم نیست
سرشا نزدیک تر آورد جوری که نفس های داغش چشمام را میسوزوند
گفت:اینم میدونی من هیچ محبتی برای کسی خرج نمیکنم مگه نه؟
ا٫ت:صدرصد
گفت:ولی توی لامصب جوری با قلبم بازی کردی که من نتوسنتم کنترلش کنم جوری قلبم را توی دستات فشار دادی ولهش کردی که توان ایستادن ازم گرفته شد وقتی میگفتی روانی وقتی میگفتی ازم متنفری قلبم خرد میشد ومیریخت میفهمی؟
ا٫ت: منظور منظورت چیه من نمیفهمم؟
جونگکوک: منظورم اینه بدجوری قلبما بهت باختم کوچولو
ا٫ت:چ چی؟
نزدیک تر شد خیلی نزدیک تر فاصلمون حتی اندازه یک تار مو هم نبود
سرشا برد کنار گوشم وبا نفسای اروم وشمرده گفت
منا عاشق خودت کردی ملکه ی قلبم
به خاطر لقبی که بهم میداد انگار قلبم میومد توی دهنم
به خاطر اعترافش زبونم بسته شده بود
منم دوستش داشتم منم عاشق بودم واین حرفاش قلبما میلرزوند
صاف توی چشمای مشکی وبراقش نگاه کردم
یک ذوقی ته قلبم بود که هیچکس نمیفهمید
گفتم:اگع میخوای دستم بندازی باید بگم توان ندارم حتی خیلی درد دارم
یک دفعه با این حرفم چشماش حالت نگران گرفت:چی شده قشنگم ؟با این حرفش دیگه دلم نمیخواست حتی حرف بزنم فقط میخواستم به حرفاش گوش بدم
گفتم:ن نه خوبم ف فقط تو من منا دست انداختی مگخ نه؟صدرصد کارته
با این حرفم اومد نزدیک تر با دستای بزرگش هیکلم را بین بازوهاش گیر انداخت وگفت
انقدری عاشقت شدم که نمیدونم باید به کدوم در بزنم انقدر دیوونتم که حاضرم این عمارتا وخودما به خاطر اتیش بزنم میفهمی؟
با حرفاش توان سخن گفتن دیگه نداشتم یغض توی گلوم چنگ میزد درحدی که دیگه نمیتونستم حتی نفس بکشم
اشک هام اماده جاری شدن بودند
دلم میخواست یک عمر توی بغلش گریه کنم بگم
میدونی چقدر تنهایی کشیدم چقدر بی کسی کشیدم چقدر درد عشقت را کشیدم خوبه که اومدی
ولی ولی نمیتونستم
باید با عقلم میرفتم جلو نه با قلبم اینا زمانی که بی کس شدم فهمیدم
سریع از توی بغلش اومدم بیرون وگفتم:معلومه چی میگی؟؟😡
ا٫ت:
با دستش موهام را برد پشت گوشم وبا صدای اروم که گرما توش بود گفت: میدونی من کیم مگه نه؟
ا٫ت:معلومع یک مافیا که جون هیچکس برات مهم نیست
سرشا نزدیک تر آورد جوری که نفس های داغش چشمام را میسوزوند
گفت:اینم میدونی من هیچ محبتی برای کسی خرج نمیکنم مگه نه؟
ا٫ت:صدرصد
گفت:ولی توی لامصب جوری با قلبم بازی کردی که من نتوسنتم کنترلش کنم جوری قلبم را توی دستات فشار دادی ولهش کردی که توان ایستادن ازم گرفته شد وقتی میگفتی روانی وقتی میگفتی ازم متنفری قلبم خرد میشد ومیریخت میفهمی؟
ا٫ت: منظور منظورت چیه من نمیفهمم؟
جونگکوک: منظورم اینه بدجوری قلبما بهت باختم کوچولو
ا٫ت:چ چی؟
نزدیک تر شد خیلی نزدیک تر فاصلمون حتی اندازه یک تار مو هم نبود
سرشا برد کنار گوشم وبا نفسای اروم وشمرده گفت
منا عاشق خودت کردی ملکه ی قلبم
به خاطر لقبی که بهم میداد انگار قلبم میومد توی دهنم
به خاطر اعترافش زبونم بسته شده بود
منم دوستش داشتم منم عاشق بودم واین حرفاش قلبما میلرزوند
صاف توی چشمای مشکی وبراقش نگاه کردم
یک ذوقی ته قلبم بود که هیچکس نمیفهمید
گفتم:اگع میخوای دستم بندازی باید بگم توان ندارم حتی خیلی درد دارم
یک دفعه با این حرفم چشماش حالت نگران گرفت:چی شده قشنگم ؟با این حرفش دیگه دلم نمیخواست حتی حرف بزنم فقط میخواستم به حرفاش گوش بدم
گفتم:ن نه خوبم ف فقط تو من منا دست انداختی مگخ نه؟صدرصد کارته
با این حرفم اومد نزدیک تر با دستای بزرگش هیکلم را بین بازوهاش گیر انداخت وگفت
انقدری عاشقت شدم که نمیدونم باید به کدوم در بزنم انقدر دیوونتم که حاضرم این عمارتا وخودما به خاطر اتیش بزنم میفهمی؟
با حرفاش توان سخن گفتن دیگه نداشتم یغض توی گلوم چنگ میزد درحدی که دیگه نمیتونستم حتی نفس بکشم
اشک هام اماده جاری شدن بودند
دلم میخواست یک عمر توی بغلش گریه کنم بگم
میدونی چقدر تنهایی کشیدم چقدر بی کسی کشیدم چقدر درد عشقت را کشیدم خوبه که اومدی
ولی ولی نمیتونستم
باید با عقلم میرفتم جلو نه با قلبم اینا زمانی که بی کس شدم فهمیدم
سریع از توی بغلش اومدم بیرون وگفتم:معلومه چی میگی؟؟😡
۵.۱k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.