پارت ۲:)
پارت ۲:)
جونگکوک نمیتونست کلماتی که صاحبخونه با عصبانیت میگفت و
همراه با صدای قدمهای سنگینش روی کفپوش ضخیم محو میشدن روبشنوه قطره های اشکی که تو چشمهاش حلقه زده بودن پاک کرد ایستاد
و به ساعتش نگاه کرد:
5:6
باید برای مدرسه حاضر میشد. چون هزینه های مدرسه قبلیش زیاد بود و
نمیتونست مخارجش رو بپردازه مجبور شده بود به مدرسه ی جدیدی
منتقل شه.
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت تمام افکار منفی رو از خودش دور کنه.
داشت میرفت تا سال تحصیلی جدیدش رو به بهترین شکل، شروع کنه.
صبحانش رو که چند تیکه نون تقریبا خشک با شیر خشک بود خورد.
چون آبگرمکن واحدش خراب بود با آب سرد دوش گرفت. موهاش رو
خشک کرد، شلوار آبی فرم مدرسه ش رو پوشید و مشغول اتو کردن کت و پیراهن مدرسش شد. از پنجره بیرون رو نگاه کرد شهری رو دید که
ستاره هارو دونه دونه میچینه تا روشن و روشنتر شه.
از آپارتمان زد بیرون بعد از چند دقیقه تصمیم گرفت تا مدرسه پیاده بره،
به جای اینکه همون یذره پولی هم که براش مونده رو خرج سوار شدن
اتوبوس کنه دم یک مغازه ایستاد تا ساندویچی رو که قصد داشت برای ناهار بخوره
بخره.
مسیر کوتاهی بود، شاید به اندازهی چندتا بلوک و ساختمان.
از مغازه بیرون اومد و وقتی از یه کوچه خاکی گذشت تونست چندتا
دانش اموز ببینه که توی کوچه نشسته بودن، بعضی هاشون سیگار
میکشیدن و بقیه با هم حرف میزدن.
متوجه شد که اون دانش اموزا همون یونیفرمی رو پوشیدن که خودش پوشیده بود. یکی از دانش اموزا به
جونگکوک نگاه کرد؛ یه پسر مو نارنجی که موهاش کمی به قرمز میزد
و خط چشم واضحی کشیده بود، نگاه عصبانیش رو به پسر دوخته بود.
جونگکوک تصمیم گرفت تا جایی که میتونه راه بره و دور شه.
بچه های خوبی باشید تا یه پارت دیگه امروز بزارم😁😘
جونگکوک نمیتونست کلماتی که صاحبخونه با عصبانیت میگفت و
همراه با صدای قدمهای سنگینش روی کفپوش ضخیم محو میشدن روبشنوه قطره های اشکی که تو چشمهاش حلقه زده بودن پاک کرد ایستاد
و به ساعتش نگاه کرد:
5:6
باید برای مدرسه حاضر میشد. چون هزینه های مدرسه قبلیش زیاد بود و
نمیتونست مخارجش رو بپردازه مجبور شده بود به مدرسه ی جدیدی
منتقل شه.
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت تمام افکار منفی رو از خودش دور کنه.
داشت میرفت تا سال تحصیلی جدیدش رو به بهترین شکل، شروع کنه.
صبحانش رو که چند تیکه نون تقریبا خشک با شیر خشک بود خورد.
چون آبگرمکن واحدش خراب بود با آب سرد دوش گرفت. موهاش رو
خشک کرد، شلوار آبی فرم مدرسه ش رو پوشید و مشغول اتو کردن کت و پیراهن مدرسش شد. از پنجره بیرون رو نگاه کرد شهری رو دید که
ستاره هارو دونه دونه میچینه تا روشن و روشنتر شه.
از آپارتمان زد بیرون بعد از چند دقیقه تصمیم گرفت تا مدرسه پیاده بره،
به جای اینکه همون یذره پولی هم که براش مونده رو خرج سوار شدن
اتوبوس کنه دم یک مغازه ایستاد تا ساندویچی رو که قصد داشت برای ناهار بخوره
بخره.
مسیر کوتاهی بود، شاید به اندازهی چندتا بلوک و ساختمان.
از مغازه بیرون اومد و وقتی از یه کوچه خاکی گذشت تونست چندتا
دانش اموز ببینه که توی کوچه نشسته بودن، بعضی هاشون سیگار
میکشیدن و بقیه با هم حرف میزدن.
متوجه شد که اون دانش اموزا همون یونیفرمی رو پوشیدن که خودش پوشیده بود. یکی از دانش اموزا به
جونگکوک نگاه کرد؛ یه پسر مو نارنجی که موهاش کمی به قرمز میزد
و خط چشم واضحی کشیده بود، نگاه عصبانیش رو به پسر دوخته بود.
جونگکوک تصمیم گرفت تا جایی که میتونه راه بره و دور شه.
بچه های خوبی باشید تا یه پارت دیگه امروز بزارم😁😘
۲۰.۳k
۰۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.