رمان🌈
#پارت_۳
#ممنون_قاتل_برادرم
اون پسره هم گفت که میره حق داشت بترسه هرجوری حساب کردم راه دیگه ای برای گفتن حرفش نبود بعد ها فهمیدم اسمش مهدی بود. نشستم رو زمین کنار مامان خواهرم با سروصدا اومد و نشست کنار ما و میپرسید ک چیشده؟ شوکه شده بودم اصلا باورم نمیشد یکی دو بار ب در نگاه کردم شاید پسره برگرده و بگه که شوخی مسخره آریاست ولی نیومد به خودم اومدم و یادم افتاد باید ب بابا بگم سریع برگشتم رو بع بالکن طبقه بالا دیدم بابا تو بالکن تکیه داده به نرده ها بدو بدو رفتم بالا و رفتم بالکن وقتی از در رفتم بیرون حتا نگا نکرد هواسش نبود رو پاهام نشستم کنارش و یکم شونه هاشو تکون داد یهو برگشت نگام کرد و بلند شد دیدم اشک رو صورتش بود ولی تا برسه پایین پاک کرده بود و خودشو جمع و جور کردو موقع رفتن فقد به مامان و خواهرم که حالا از جلوی در اومده بودن تو حیاط و صدای گریه مامان کل حیاط و کوچه رو گرفته بود گفت سروصدا نکنید و برید تو و نیاید بیرون ولی من نگران بابا بودم از هر لحاظ الان تنها بود داداش آرش و آتیلا هم که نبودن پیشش باشن پس لباسهامو پوشیدم و رفتم دنبالش و اینبار کوچه طولانی شده بود تموم نمیشد بلخره رسیدم و برگشتم سمت جگرکی و دیدم که شلوغه آمبولانس و پلیس هم بود کم کم داشتم قبول میکردم که واقعا بیچاره شدیم قبول که انگار یکی داشتم زورم میکرد با اینکه نمیخاستم ولی اون زرنگ تر از من بود آروم آروم رفتم سمت مغازه هرکی رو تو راه میدیدم با ناراحتی و قیافه درهم داشتن نگاهم میکردن جوری که ی لحظه فک کردم آریا طوریش شده یا مرده با این فکر یکم سرعتم زیاد شد و زیر لب ناخاسته گفتم خدانکنه و رسیدم
#پارت_۳
#ممنون_قاتل_برادرم
#رمان_گی 🌈
#ممنون_قاتل_برادرم
اون پسره هم گفت که میره حق داشت بترسه هرجوری حساب کردم راه دیگه ای برای گفتن حرفش نبود بعد ها فهمیدم اسمش مهدی بود. نشستم رو زمین کنار مامان خواهرم با سروصدا اومد و نشست کنار ما و میپرسید ک چیشده؟ شوکه شده بودم اصلا باورم نمیشد یکی دو بار ب در نگاه کردم شاید پسره برگرده و بگه که شوخی مسخره آریاست ولی نیومد به خودم اومدم و یادم افتاد باید ب بابا بگم سریع برگشتم رو بع بالکن طبقه بالا دیدم بابا تو بالکن تکیه داده به نرده ها بدو بدو رفتم بالا و رفتم بالکن وقتی از در رفتم بیرون حتا نگا نکرد هواسش نبود رو پاهام نشستم کنارش و یکم شونه هاشو تکون داد یهو برگشت نگام کرد و بلند شد دیدم اشک رو صورتش بود ولی تا برسه پایین پاک کرده بود و خودشو جمع و جور کردو موقع رفتن فقد به مامان و خواهرم که حالا از جلوی در اومده بودن تو حیاط و صدای گریه مامان کل حیاط و کوچه رو گرفته بود گفت سروصدا نکنید و برید تو و نیاید بیرون ولی من نگران بابا بودم از هر لحاظ الان تنها بود داداش آرش و آتیلا هم که نبودن پیشش باشن پس لباسهامو پوشیدم و رفتم دنبالش و اینبار کوچه طولانی شده بود تموم نمیشد بلخره رسیدم و برگشتم سمت جگرکی و دیدم که شلوغه آمبولانس و پلیس هم بود کم کم داشتم قبول میکردم که واقعا بیچاره شدیم قبول که انگار یکی داشتم زورم میکرد با اینکه نمیخاستم ولی اون زرنگ تر از من بود آروم آروم رفتم سمت مغازه هرکی رو تو راه میدیدم با ناراحتی و قیافه درهم داشتن نگاهم میکردن جوری که ی لحظه فک کردم آریا طوریش شده یا مرده با این فکر یکم سرعتم زیاد شد و زیر لب ناخاسته گفتم خدانکنه و رسیدم
#پارت_۳
#ممنون_قاتل_برادرم
#رمان_گی 🌈
۱۲.۵k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.