فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۳۷
از زبان ا/ت
براش یه چشم غوره ای رفتم دکتر گفت : بهتره شما بیرون منتظر باشین
جونگ کوک گفت : خیلی خب پس من بیرون منتظرم
گفتم : منتظر من نمون برو نمیخوام ببینمت
بعد نشستم روی صندلی تا ازم آزمایش بگیرن تا اومدم آمپول رو بزنه روی رگم دستم رو کشیدم گفتم : وای..نمیتونم
دکتر دستم رو گرفت و گفت : میخوای به جونگ کوک بگم بیاد تو ؟ بدون اینکه فکر کنم گفتم : آره
دکتر رفت و صداش کرد جونگ کوک اومد تو گفت : چیشد تو که نمیخواستی منو ببینی
رومو برگردوندم
اومد و دستم رو گرفت و گفت : بهش نگاه نکن گفتم : پس چرا تو داری نگاه میکنی
وای میخواستم گریه کنم دیگه
چشمام رو محکم فشار دادم بالاخره تموم شد دسته جونگ کوک رو ول کردم
دکتر گفت : آزمایشا تا شب حاضر میشن شب ساعت ۸ اینجا باشین
از مطب اومدیم بیرون جونگ کوک گفت : بیا باهم بریم خونه
گفتم : نمیخوام حتی ببینمت میفهمی؟
رفتم سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمته عمارت
وقتی رسیدم رفتم تو خونه چقدر سوت و کوره اینجا دستم رو آوردم بالا به انگشترم عادت کرده بودم
صدای در اومد برگشتم جونگ کوک رو دیدم بدون توجه بهش رفتم توی آشپزخونه یخچال رو باز کردم آب ریختم واسه خودم آب رو سر کشیدم دره یخچال رو بستم هنوز آب توی دهنم بود که جونگ کوک اومد و دستام رو چسبوند به یخچال
آب رو قورت دادم و گفتم : چیکار میکنی دستام رو ول کن
گفت : ول میکنم اما باید به حرفام گوش کنی
گفتم : وقتی با چشمای خودم دیدم به چی باید گوش کنم
با زانوم زدم جای حساسش
خم شد و گفت : دختره دیوونه چیکار...میکنی.. آخ
گفتم : حقت تازه این کم بود تو باید بیشتر از اینا بخوری
رفتم تو اتاقم همش به ساعت نگاه میکردم تا ساعت ۸ رو نگذره
( ساعت ۸ )
از زبان ا/ت
ساعت ۸ باید دیگه برم موهام رو مرتب کردم و رفتم پایین جونگ کوک روی کاناپه نشسته بود وقتی منو دید گفت : کجا ؟
گفتم : تو ذهن ماهی رو داری نه ؟ مگه یادت رفته ساعت ۸ باید برم جواب آزمایش ها رو بگیرم
گفت : صبر کن باهات میام گفتم : نمیخوام از در اومدم بیرون همین که سوییچم رو درآوردم از مچم محکم گرفت و کشیدم سمته ماشینش نگهبانا هم تماشا میکردن
با زور سوارم کرد میخواستم پیاده بشم که نزاشت و صورتش رو نزدیکم کرد و گفت : ا/ت منو دیوونه نکن
بعد در رو بست و خودشم نشست
منم ساکت با اخم نشستم و کمربندم رو بستم
رسیدیم به مطب دکترم رفتیم داخل دو یا سه نفر فقط بودن خیلی خلوت بود
برای همین من زودتر رفتم تو اتاق دکتر
دکتر ناراحت به نظر میومد منو جونگ کوک نشستیم دکتر نشست و بهم نگاه کرد و گفت : ا/ت من آزمایش ها رو بررسی کردم...خب
گفتم : چیشده ؟ گفت : کمبود آهن داری...همچنین پومپاژ خون توی قلبت خیلی کمتر از قبل شده چون کم خونی داری همونطور که قبلاً هم بهت گفتم به دلیل اینکه رگ های قلبت خیلی ضعیف و نازک هستن نباید اعصبانی یا ناراحت و همچنین هیجان زده بشی زیاد گریه کردن و خندیدن بیش از اندازه هم برات خوب نیست.
گفتم : یعنی هیچ تغییری تو وضعیتم بوجود نیومده ؟
دکتر گفت : نه..بدتر شدی که بهتر نشدی..اگر اینطوری پیش بری کارت به بیمارستان میکشه ا/ت
بغض داشت گلوم رو چنگ میزد چرا من آخه مگه من چیکار کردم که اینطور تاوانش رو پس میدم اشک تو چشمام جمع شده بود
با یه لبخند مصنوعی گفتم : خب..اگه تموم شد میتونم...میتونم برم ؟
گفت : البته.. لطفاً مراقب خودت باش
حرفش رو تایید کردم و از اتاقش اومدم بیرون
جونگ کوک چیزی بهم نمیگفت کلا ساکت بود تا خوده عمارت فقط اشک میریختم
همین که رسیدیم پیاده شدم و رفتم داخل فوراً رفتم تو اتاقم و چمدونم رو جمع کردم میخوام برم عمارت بابام اینجا رو نمیخوام جونگ کوک باعث حال بده منه
چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین تا جونگ کوک منو دید خودشو رسوند بهم چمدون رو ازم گرفت و گفت : کجا داری میری ؟ گفتم : میخوام برم عمارت بابام...خونه خودم
گفت : تو جایی نمیری خونه تو اینجاست
گفتم : جونگ کوک چرا نمیفهمی...مگه نشنیدی دکتر چی گفت من بهتر نشدم که بدتر شدم..میدونی این یعنی چی... یعنی دارم به مرگ نزدیک میشم
گفت : ا/ت...من واقعا دوست دارم.. آره اشتباه کردم خیلی اذیتت کردم اما پشیمونم
چشماش پر از اشک بود همه چیز رو گفت اما من نمیتونستم بی تفاوت به حال خودم بهش یه فرصت دیگه بدم
گفتم : اینا چیزی رو تغییر نمیده
چمدون رو ازش گرفتم و رفتم بیرون
از زبان نویسنده ( خودم )
همین که ا/ت پاش رو از عمارت گذاشت بیرون اشکای جونگ کوک شروع به ریختن کردن خودشم باورش نمیشد که اینقدر پشیمونه اما ا/ت هم هنوز دوسش داشت ولی خیلی خسته شده بود...ا/ت هم پشته دره عمارت داشت گریه میکرد
براش یه چشم غوره ای رفتم دکتر گفت : بهتره شما بیرون منتظر باشین
جونگ کوک گفت : خیلی خب پس من بیرون منتظرم
گفتم : منتظر من نمون برو نمیخوام ببینمت
بعد نشستم روی صندلی تا ازم آزمایش بگیرن تا اومدم آمپول رو بزنه روی رگم دستم رو کشیدم گفتم : وای..نمیتونم
دکتر دستم رو گرفت و گفت : میخوای به جونگ کوک بگم بیاد تو ؟ بدون اینکه فکر کنم گفتم : آره
دکتر رفت و صداش کرد جونگ کوک اومد تو گفت : چیشد تو که نمیخواستی منو ببینی
رومو برگردوندم
اومد و دستم رو گرفت و گفت : بهش نگاه نکن گفتم : پس چرا تو داری نگاه میکنی
وای میخواستم گریه کنم دیگه
چشمام رو محکم فشار دادم بالاخره تموم شد دسته جونگ کوک رو ول کردم
دکتر گفت : آزمایشا تا شب حاضر میشن شب ساعت ۸ اینجا باشین
از مطب اومدیم بیرون جونگ کوک گفت : بیا باهم بریم خونه
گفتم : نمیخوام حتی ببینمت میفهمی؟
رفتم سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمته عمارت
وقتی رسیدم رفتم تو خونه چقدر سوت و کوره اینجا دستم رو آوردم بالا به انگشترم عادت کرده بودم
صدای در اومد برگشتم جونگ کوک رو دیدم بدون توجه بهش رفتم توی آشپزخونه یخچال رو باز کردم آب ریختم واسه خودم آب رو سر کشیدم دره یخچال رو بستم هنوز آب توی دهنم بود که جونگ کوک اومد و دستام رو چسبوند به یخچال
آب رو قورت دادم و گفتم : چیکار میکنی دستام رو ول کن
گفت : ول میکنم اما باید به حرفام گوش کنی
گفتم : وقتی با چشمای خودم دیدم به چی باید گوش کنم
با زانوم زدم جای حساسش
خم شد و گفت : دختره دیوونه چیکار...میکنی.. آخ
گفتم : حقت تازه این کم بود تو باید بیشتر از اینا بخوری
رفتم تو اتاقم همش به ساعت نگاه میکردم تا ساعت ۸ رو نگذره
( ساعت ۸ )
از زبان ا/ت
ساعت ۸ باید دیگه برم موهام رو مرتب کردم و رفتم پایین جونگ کوک روی کاناپه نشسته بود وقتی منو دید گفت : کجا ؟
گفتم : تو ذهن ماهی رو داری نه ؟ مگه یادت رفته ساعت ۸ باید برم جواب آزمایش ها رو بگیرم
گفت : صبر کن باهات میام گفتم : نمیخوام از در اومدم بیرون همین که سوییچم رو درآوردم از مچم محکم گرفت و کشیدم سمته ماشینش نگهبانا هم تماشا میکردن
با زور سوارم کرد میخواستم پیاده بشم که نزاشت و صورتش رو نزدیکم کرد و گفت : ا/ت منو دیوونه نکن
بعد در رو بست و خودشم نشست
منم ساکت با اخم نشستم و کمربندم رو بستم
رسیدیم به مطب دکترم رفتیم داخل دو یا سه نفر فقط بودن خیلی خلوت بود
برای همین من زودتر رفتم تو اتاق دکتر
دکتر ناراحت به نظر میومد منو جونگ کوک نشستیم دکتر نشست و بهم نگاه کرد و گفت : ا/ت من آزمایش ها رو بررسی کردم...خب
گفتم : چیشده ؟ گفت : کمبود آهن داری...همچنین پومپاژ خون توی قلبت خیلی کمتر از قبل شده چون کم خونی داری همونطور که قبلاً هم بهت گفتم به دلیل اینکه رگ های قلبت خیلی ضعیف و نازک هستن نباید اعصبانی یا ناراحت و همچنین هیجان زده بشی زیاد گریه کردن و خندیدن بیش از اندازه هم برات خوب نیست.
گفتم : یعنی هیچ تغییری تو وضعیتم بوجود نیومده ؟
دکتر گفت : نه..بدتر شدی که بهتر نشدی..اگر اینطوری پیش بری کارت به بیمارستان میکشه ا/ت
بغض داشت گلوم رو چنگ میزد چرا من آخه مگه من چیکار کردم که اینطور تاوانش رو پس میدم اشک تو چشمام جمع شده بود
با یه لبخند مصنوعی گفتم : خب..اگه تموم شد میتونم...میتونم برم ؟
گفت : البته.. لطفاً مراقب خودت باش
حرفش رو تایید کردم و از اتاقش اومدم بیرون
جونگ کوک چیزی بهم نمیگفت کلا ساکت بود تا خوده عمارت فقط اشک میریختم
همین که رسیدیم پیاده شدم و رفتم داخل فوراً رفتم تو اتاقم و چمدونم رو جمع کردم میخوام برم عمارت بابام اینجا رو نمیخوام جونگ کوک باعث حال بده منه
چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین تا جونگ کوک منو دید خودشو رسوند بهم چمدون رو ازم گرفت و گفت : کجا داری میری ؟ گفتم : میخوام برم عمارت بابام...خونه خودم
گفت : تو جایی نمیری خونه تو اینجاست
گفتم : جونگ کوک چرا نمیفهمی...مگه نشنیدی دکتر چی گفت من بهتر نشدم که بدتر شدم..میدونی این یعنی چی... یعنی دارم به مرگ نزدیک میشم
گفت : ا/ت...من واقعا دوست دارم.. آره اشتباه کردم خیلی اذیتت کردم اما پشیمونم
چشماش پر از اشک بود همه چیز رو گفت اما من نمیتونستم بی تفاوت به حال خودم بهش یه فرصت دیگه بدم
گفتم : اینا چیزی رو تغییر نمیده
چمدون رو ازش گرفتم و رفتم بیرون
از زبان نویسنده ( خودم )
همین که ا/ت پاش رو از عمارت گذاشت بیرون اشکای جونگ کوک شروع به ریختن کردن خودشم باورش نمیشد که اینقدر پشیمونه اما ا/ت هم هنوز دوسش داشت ولی خیلی خسته شده بود...ا/ت هم پشته دره عمارت داشت گریه میکرد
۱۲۱.۵k
۱۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.