پارت ۸۹(خوش اومدی عزیزم )
- بشين تا فکر کنيم به کيس بعدي.
درسته که شبنم و بنفشه دوستاي صميمي من بودن، ولي بالاخره دختر بودن و حسادت مي کردن. اون لحظه از ته دل شاد شده بودن که آرتان من و قال گذاشته. دلم مي خواست زار بزنم. چونه ام مي لرزيد و روي تنم عرق سرد نشسته بود. کاش دوستام درکم مي کردن، اون وقت از ته دل زار مي زدم. خدايا من به آرتان خيلي اميد داشتم. چرا اين جوري کرد؟ آخه چرا نامرد از آب در اومد؟ دلم براي خودم مي سوخت. بنفشه و شبنم سعي داشتن من و بخندونن، ولي من حتي خنده ام هم نمي گرفت. بنفشه گفت:
- اي بابا اين که ديگه ناراحتي نداره، چيزي که زياده پسر. يکي از يکي هم بهتر.
شبنم هم گفت:
- اين که آرتان قالت گذاشت من و ناراحت نمي کنه، اين ناراحتم مي کنه که ديگه اين گربه هاي چشم رنگي رو نمي بينم. خيلي بهشون عادت کرده بودم.
گارسون که اومد اونا غذا سفارش دادن، ولي من هيچي نگفتم. مي دونستم با اين کارا بيشتر غرورم و جريحه دار مي کنم، ولي دست خودم نبود. نمي دونم چرا اين قدر برام مهم بود که آرتان قبول کنه. خب اگه جوابش منفي بود، مي اومد مي گفت ديگه! اين مسخره بازي ها براي چي بود؟ کثافت! حتما مي خواست من و جلوي دوستام ضايع کنه که موفق هم شد! کاش مي شد يه بار ديگه... فقط يه بار ديگه ببينمش تا اون چشاش و از کاسه بکشم بيرون و هر چي لايقشه بارش کنم. اصلا نفهميدم کي غذا رو روي ميز چيدن. بنفشه با خنده تکه اي از جوجه کبابش رو جلوي صورتم گرفت و گفت:
- بخور بابا اين قدر ناز نکن، غصه خوردن نداره که.
از جا برخاستم و سريع به سمت دستشويي رفتم. جلوي آينه که ايستادم قطره هاي اشک دونه دونه روي صورتم ريختن. چشمام دو کاسه ي خون شده بود. شير آب سرد رو باز کردم و چند مشت آب يخ توي صورتم پاشيدم. کسي حق نداشت اشک ترسا رو در بياره! کسي لياقت نداشت که من بخوام به خاطرش گريه کنم، ولي آخه مگه من چي کم داشتم که آرتان قبول نکرد حتي به صورت صوري با من باشه؟ شايدم حق داشت! اونم توي فاميلشون سکه ي يه پول مي شد. بايدم بيشتر نگران خودش و آبروش باشه تا من و و بدبختي هام. نيم ساعتي توي دستشويي موندم تا حالم بهتر شد. بيرون که رفتم شبنم و بنفشه با هر هر و کر کر خنده هاشون مشغول خوردن دسر بودن. دلم از دستشون گرفت! کيفم و برداشتم و با صداي گرفته گفتم:
- بچه ها من مي خوام برم خونه، شما نمياين؟
بنفشه سريع از جا بلند شد و گفت:
- چرا وايسا حساب کنم.
درسته که شبنم و بنفشه دوستاي صميمي من بودن، ولي بالاخره دختر بودن و حسادت مي کردن. اون لحظه از ته دل شاد شده بودن که آرتان من و قال گذاشته. دلم مي خواست زار بزنم. چونه ام مي لرزيد و روي تنم عرق سرد نشسته بود. کاش دوستام درکم مي کردن، اون وقت از ته دل زار مي زدم. خدايا من به آرتان خيلي اميد داشتم. چرا اين جوري کرد؟ آخه چرا نامرد از آب در اومد؟ دلم براي خودم مي سوخت. بنفشه و شبنم سعي داشتن من و بخندونن، ولي من حتي خنده ام هم نمي گرفت. بنفشه گفت:
- اي بابا اين که ديگه ناراحتي نداره، چيزي که زياده پسر. يکي از يکي هم بهتر.
شبنم هم گفت:
- اين که آرتان قالت گذاشت من و ناراحت نمي کنه، اين ناراحتم مي کنه که ديگه اين گربه هاي چشم رنگي رو نمي بينم. خيلي بهشون عادت کرده بودم.
گارسون که اومد اونا غذا سفارش دادن، ولي من هيچي نگفتم. مي دونستم با اين کارا بيشتر غرورم و جريحه دار مي کنم، ولي دست خودم نبود. نمي دونم چرا اين قدر برام مهم بود که آرتان قبول کنه. خب اگه جوابش منفي بود، مي اومد مي گفت ديگه! اين مسخره بازي ها براي چي بود؟ کثافت! حتما مي خواست من و جلوي دوستام ضايع کنه که موفق هم شد! کاش مي شد يه بار ديگه... فقط يه بار ديگه ببينمش تا اون چشاش و از کاسه بکشم بيرون و هر چي لايقشه بارش کنم. اصلا نفهميدم کي غذا رو روي ميز چيدن. بنفشه با خنده تکه اي از جوجه کبابش رو جلوي صورتم گرفت و گفت:
- بخور بابا اين قدر ناز نکن، غصه خوردن نداره که.
از جا برخاستم و سريع به سمت دستشويي رفتم. جلوي آينه که ايستادم قطره هاي اشک دونه دونه روي صورتم ريختن. چشمام دو کاسه ي خون شده بود. شير آب سرد رو باز کردم و چند مشت آب يخ توي صورتم پاشيدم. کسي حق نداشت اشک ترسا رو در بياره! کسي لياقت نداشت که من بخوام به خاطرش گريه کنم، ولي آخه مگه من چي کم داشتم که آرتان قبول نکرد حتي به صورت صوري با من باشه؟ شايدم حق داشت! اونم توي فاميلشون سکه ي يه پول مي شد. بايدم بيشتر نگران خودش و آبروش باشه تا من و و بدبختي هام. نيم ساعتي توي دستشويي موندم تا حالم بهتر شد. بيرون که رفتم شبنم و بنفشه با هر هر و کر کر خنده هاشون مشغول خوردن دسر بودن. دلم از دستشون گرفت! کيفم و برداشتم و با صداي گرفته گفتم:
- بچه ها من مي خوام برم خونه، شما نمياين؟
بنفشه سريع از جا بلند شد و گفت:
- چرا وايسا حساب کنم.
۲.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.