میافیای خشن من
#میافیای_خشن_من
Part6
|ویوات|
نشسته بودم با ارباب تو ماشین و داشتیم بر میگشتیم به عمارت
گولوله های اشک از چشمام داشت میریخت
کوک:هیی خوبی
دهنم باز نمیشد جواببشو بدم
کوک:نکنه هنوز ادم نشدی هاا وای چه دختره
•••
•••
•••
|رسیدیم به عمارت|
ارباب سریع از ماشین پیاده شدو رفت تو عمارت منم اروم پییاده
شدم و رفتم تو عمارت
داشتم میرفتم سمت اتاقم که یهو اون دو تا دختر اومدن جلوم
|هانا_یونا|
هانا:پس نیومده دل ارباب ما رو میبری اره
یونا:برات داریم
یهو بکیشون موهامو گرفت و کشون کشون برد تو یه اتاق
ولی من صدام نمیتونست دراد
هانا:چیه لال شدی چرا هاا
یکیشون رفت یه لیوان و اورد و شکوند و یه تیکشو برداشت
اون بکی اومد دستامو گرفت و بست به صندلی
من انگار اصلا جونی نداشتم از خودم دفاع کنم
اون دختره با تیکه شیشه ای که دستش بود اومد سمتم|یونا|
با تیکه شیشه عع رو صورتم همینجوری خط مینداخت
•••
•••
•••
|صبح روز بعد|
چشمامو واکردم دیدم رو زمین همون اتاق افتادم که دیروز منو
اون دوتا دختر منو اوردن
بلند شدم رفتم اتاقم جلو اینه با چیزی که دیدم خشکم زد
صورتم کلا خط افتاده بود
رو همه ی خطا خونایی بودن که خشک شده بودن واسم مهم نبود
لباسمو عوض مردم رفتم اشپزخونه صبحانه رو درست کردم و گذاشتم
رو میز
اجوما:دخترم صورتت چی شده
اون دو تا دختر همون موقع اومدن
یونا:افتاد زمین صورتش خورد با لیواناب شکسته ابنجوری
شد
اجوما:عع خب عزبزم بیشتر دقت کن حالام صبحانه ی ارباب و ببر بده
یونا:من میبرم
و بعد سینیو برداشت و رفت اجوماام رفت بعد
اون یکی دختره اومد سمتم |هانا|
هانا:اگه جونتو دوس داری نباید به کسی بگی این نقاشیو
ما رو صورتت کشیدیم فهمیدیی
و بعد از اشپزخونه رفت بیرون
منم یه دستمال برداشتم و رفتم نرده هارو پاک کنم
یکم بعد ارباب اومد و پشتشم اون دختره بود|یونا|
کوک:صورتت چی شدهه
یونا:افتادش دیشب
کوک:با به افتادن صورتش اینجوری شده
یهو ارباب موهای دختررو گرفت |یونا|
یونا:ایی ارباب چیکار میکنید
کوک:کاره تو بود ارهه وایسا کاری باهات میکنم تا بفهمی حق نداری.....
ات:ار...با...ببب... °•پایان•°
Part6
|ویوات|
نشسته بودم با ارباب تو ماشین و داشتیم بر میگشتیم به عمارت
گولوله های اشک از چشمام داشت میریخت
کوک:هیی خوبی
دهنم باز نمیشد جواببشو بدم
کوک:نکنه هنوز ادم نشدی هاا وای چه دختره
•••
•••
•••
|رسیدیم به عمارت|
ارباب سریع از ماشین پیاده شدو رفت تو عمارت منم اروم پییاده
شدم و رفتم تو عمارت
داشتم میرفتم سمت اتاقم که یهو اون دو تا دختر اومدن جلوم
|هانا_یونا|
هانا:پس نیومده دل ارباب ما رو میبری اره
یونا:برات داریم
یهو بکیشون موهامو گرفت و کشون کشون برد تو یه اتاق
ولی من صدام نمیتونست دراد
هانا:چیه لال شدی چرا هاا
یکیشون رفت یه لیوان و اورد و شکوند و یه تیکشو برداشت
اون بکی اومد دستامو گرفت و بست به صندلی
من انگار اصلا جونی نداشتم از خودم دفاع کنم
اون دختره با تیکه شیشه ای که دستش بود اومد سمتم|یونا|
با تیکه شیشه عع رو صورتم همینجوری خط مینداخت
•••
•••
•••
|صبح روز بعد|
چشمامو واکردم دیدم رو زمین همون اتاق افتادم که دیروز منو
اون دوتا دختر منو اوردن
بلند شدم رفتم اتاقم جلو اینه با چیزی که دیدم خشکم زد
صورتم کلا خط افتاده بود
رو همه ی خطا خونایی بودن که خشک شده بودن واسم مهم نبود
لباسمو عوض مردم رفتم اشپزخونه صبحانه رو درست کردم و گذاشتم
رو میز
اجوما:دخترم صورتت چی شده
اون دو تا دختر همون موقع اومدن
یونا:افتاد زمین صورتش خورد با لیواناب شکسته ابنجوری
شد
اجوما:عع خب عزبزم بیشتر دقت کن حالام صبحانه ی ارباب و ببر بده
یونا:من میبرم
و بعد سینیو برداشت و رفت اجوماام رفت بعد
اون یکی دختره اومد سمتم |هانا|
هانا:اگه جونتو دوس داری نباید به کسی بگی این نقاشیو
ما رو صورتت کشیدیم فهمیدیی
و بعد از اشپزخونه رفت بیرون
منم یه دستمال برداشتم و رفتم نرده هارو پاک کنم
یکم بعد ارباب اومد و پشتشم اون دختره بود|یونا|
کوک:صورتت چی شدهه
یونا:افتادش دیشب
کوک:با به افتادن صورتش اینجوری شده
یهو ارباب موهای دختررو گرفت |یونا|
یونا:ایی ارباب چیکار میکنید
کوک:کاره تو بود ارهه وایسا کاری باهات میکنم تا بفهمی حق نداری.....
ات:ار...با...ببب... °•پایان•°
۱.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.