Part ²⁸
Part ²⁸
ا.ت ویو:
رفتم سمت در و بازش کردم.. جونگ کوک جلوی در ایستاده بود
کوک:اجازه هست
با هول گفتم
ا.ت:اره بیا داخل
جونگ کوک همراه با چند تا خدمه وارد اتاق شد توی دست های خدمه ها کلی جعبه بزرگ بود.. جونگ کوک بهشون اشاره کرد که بزارنشون روی تخت..بعد از گذاشتن جعبه ها از اتاق رفتن بیرون.. با تعجب به جعبه ها نگاه میکردم
ا.ت:این همه جعبه برای چیه؟
کوک:هانول گفت بعد از رفتنش اینارو بدم بهت
رفتم سمت جعبه ها و بازشون کردم... کلی لباس.. کفش.. کیف.. با چند تا وسیله دیگه... با تعجب و شگفتی نگاهشون میکردم
ا.ت:واقعا نمیدونم چجوری ازش تشکر کنم
کوک:تابحال ندیده بودم هانول یه نفر رو انقدر دوست داشته باشه
برگشتم سمتش.. کنار در تکه داده بود به چهارچوب در اتاق و بهم نگاه میکرد
کوک:هانول گفت اگه از اینا خوشت نیومد میتونی بری لباس هاش رو از تو اتاقش برداری
ا.ت:همین ها برام کلی ارزش داره خیلی ممنونم
کوک:بهتره وقتی دیدیش ازش تشکر کنی
بعد از اون حرف از اتاق خارج شد...رفتم سمت حمام و یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون یه لباس راحت از توی جعبه بیرون اوردم و پوشیدم ... جعبه هارو گذاشتم پایین تخت و روی تخت دراز کشیدم که چشمام گرم شدن و خوابم برد.. نصف شب با حس تشنگی از خواب بیدار شدم گلوم به شدت خشک شده بود و به اب نیاز داشتم.. از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت در اروم بازش کردم و رفتم سمت اشپزخونه.. پارچ ابی رو روی میز دیدم و رفتم سمتش و برش داشتم و سر کشیدمش...تشنگیم که رفع شد پارچ رو گذاشتم رو میز موقع خارج شدن از اشپز خونه صدایی شنیدم که از روی راه پله میومد
جیمین:هی پسر امروز چت شده؟
کوک:خودمم نمیدونم چم شده
جیمین:مطمعنم به خاطر رفتن هانولِ
کوک:فکر نکنم به خاطر هانول باشه
برای لحظهای سکوتی به نشون بود که جیمین گفت
جیمین:دیدم داشتی چجوری نگاهش میکردی
کوک:یعنی انقدر معلوم بود؟
جیمین:من دوستتم کسی متوجه نشه من که متوجه میشم
کوک:اوفف یعنی میگی به خاطره اونه
جیمین:نظر خودت چیه.. به خاطره اونه؟
کوک:نمیدونم شاید
بعد صدای قدم هاشون رو شنیدم از اونجا رفتن...منم اروم رفتم توی اتاقم و رو تخت دراز شدم... داشتن درباره کی حرف میزدن؟ درمورده من؟ این همه دختر توی اون مراسم بود چرا باید درمورد من حرف بزنن...با همین افکار خوابم برد
صبح با حالت کسلی از خواب بیدار شدم.. بدنم جون نداشت... گلوم درد میکرد..وضعف داشتم.. با تمام توانم از روی تخت بلند شدم سرم گیج میرفت.. من که تا دیشب حالم خوب بود.. احساس میکنیم سرما خوردم.. یه لباس برداشتم و پوشیدم رفتم پایین.. همه سر میز صبحانه بودن.. سلام بی جونی کردم که مادر هانول گفت
مادر:ا.ت حالت خوبه؟
ا.ت:بله من خوبم
و پشت میز نشستم..
لایک و کامنت ۱۳
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
رفتم سمت در و بازش کردم.. جونگ کوک جلوی در ایستاده بود
کوک:اجازه هست
با هول گفتم
ا.ت:اره بیا داخل
جونگ کوک همراه با چند تا خدمه وارد اتاق شد توی دست های خدمه ها کلی جعبه بزرگ بود.. جونگ کوک بهشون اشاره کرد که بزارنشون روی تخت..بعد از گذاشتن جعبه ها از اتاق رفتن بیرون.. با تعجب به جعبه ها نگاه میکردم
ا.ت:این همه جعبه برای چیه؟
کوک:هانول گفت بعد از رفتنش اینارو بدم بهت
رفتم سمت جعبه ها و بازشون کردم... کلی لباس.. کفش.. کیف.. با چند تا وسیله دیگه... با تعجب و شگفتی نگاهشون میکردم
ا.ت:واقعا نمیدونم چجوری ازش تشکر کنم
کوک:تابحال ندیده بودم هانول یه نفر رو انقدر دوست داشته باشه
برگشتم سمتش.. کنار در تکه داده بود به چهارچوب در اتاق و بهم نگاه میکرد
کوک:هانول گفت اگه از اینا خوشت نیومد میتونی بری لباس هاش رو از تو اتاقش برداری
ا.ت:همین ها برام کلی ارزش داره خیلی ممنونم
کوک:بهتره وقتی دیدیش ازش تشکر کنی
بعد از اون حرف از اتاق خارج شد...رفتم سمت حمام و یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون یه لباس راحت از توی جعبه بیرون اوردم و پوشیدم ... جعبه هارو گذاشتم پایین تخت و روی تخت دراز کشیدم که چشمام گرم شدن و خوابم برد.. نصف شب با حس تشنگی از خواب بیدار شدم گلوم به شدت خشک شده بود و به اب نیاز داشتم.. از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت در اروم بازش کردم و رفتم سمت اشپزخونه.. پارچ ابی رو روی میز دیدم و رفتم سمتش و برش داشتم و سر کشیدمش...تشنگیم که رفع شد پارچ رو گذاشتم رو میز موقع خارج شدن از اشپز خونه صدایی شنیدم که از روی راه پله میومد
جیمین:هی پسر امروز چت شده؟
کوک:خودمم نمیدونم چم شده
جیمین:مطمعنم به خاطر رفتن هانولِ
کوک:فکر نکنم به خاطر هانول باشه
برای لحظهای سکوتی به نشون بود که جیمین گفت
جیمین:دیدم داشتی چجوری نگاهش میکردی
کوک:یعنی انقدر معلوم بود؟
جیمین:من دوستتم کسی متوجه نشه من که متوجه میشم
کوک:اوفف یعنی میگی به خاطره اونه
جیمین:نظر خودت چیه.. به خاطره اونه؟
کوک:نمیدونم شاید
بعد صدای قدم هاشون رو شنیدم از اونجا رفتن...منم اروم رفتم توی اتاقم و رو تخت دراز شدم... داشتن درباره کی حرف میزدن؟ درمورده من؟ این همه دختر توی اون مراسم بود چرا باید درمورد من حرف بزنن...با همین افکار خوابم برد
صبح با حالت کسلی از خواب بیدار شدم.. بدنم جون نداشت... گلوم درد میکرد..وضعف داشتم.. با تمام توانم از روی تخت بلند شدم سرم گیج میرفت.. من که تا دیشب حالم خوب بود.. احساس میکنیم سرما خوردم.. یه لباس برداشتم و پوشیدم رفتم پایین.. همه سر میز صبحانه بودن.. سلام بی جونی کردم که مادر هانول گفت
مادر:ا.ت حالت خوبه؟
ا.ت:بله من خوبم
و پشت میز نشستم..
لایک و کامنت ۱۳
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۲.۱k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.