گَس لایتر / پارت ۱
پارت ۱
از زبان ایل دونگ:
جونگکوک صمیمی ترین دوستمه...از بچگی باهم بزرگ شدیم...با هم مدرسه و دانشگاه رفتیم...اون همیشه اولین و بهترین میشد...همیشه تمام بهترینا مال اون بود...خیلی باهوشه... و همینطور فعال!...اما از طرفی بسیار زیاده خواه و جاه طلب!...تک فرزند خانوادشه....جونگکوک مدیریت خونده...من هم مهندسی کامپیوتر....این ترم فارغ التحصیل شدیم...قرار بود جونگکوک مدیریت شرکت پدرشو به عهده بگیره و من هم قرار بود توی شرکت پیش جونگکوک کار کنم....اون توی دانشگاه با یه دختر آشنا شد...یه مدت میدیدش... امروز که رفتم شرکت ببینمش متوجه شدم دارن رابطشونو جدی میکنن!... چون وقتی داشتیم در مورد شروع کارمون و استخدامم تو شرکتشون صحبت میکردیم، به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: خب ایل دونگ... من باید برم... با بایول قرار دارم
ایل دونگ: بببینم تو به بایول علاقمند شدی؟!
جونگکوک: فعلا که خودمم نمیدونم...امشب قراره برم خونشون... میخواد با والدینش آشنام کنه
ایل دونگ: اما با شناختی که ازت دارم فک نمیکنم بتونی عاشق بشی!
جونگکوک: چرا اینطور فک میکنی؟....
ایل دونگ: چون همه عمرم ندیدم حسی به دخترا داشته باشی
جونگکوک: اشتباه میکنی...من فقط توی انتخابم سخت گیرم... از اون آدمای جذاب و مغروری که دیر عاشق میشن اما در آخر فقط و فقط به یه نفر دل میبندن و با یکی هستن.....
ایل دونگ( با پوزخند) : توام که اصلا خودشیفته نیستی!
جونگکوک( با لبخند) : بریم....دیرم شد...
از زبان جونگکوک:
ایل دونگ با ماشین خودش رفت... منم سوار ماشینم شدم و به خونمون رفتم تا برای مهمونی شام آماده بشم...درست فک میکنه...کوچکترین علاقه ای به بایول ندارم!...اما....نمیخوام کسی بویی ببره... گرچه....ایل دونگ همه چیزو در موردم میدونه....و هرگز نگرانی از بابت فاش کردن رازهام پیشش نداشتم...اما!...علت پنهان کاریم به این دلیله که اون همیشه منو موعظه میکنه!... گرچه من هیچوقت گوشم بدهکار نبوده! و بهش عمل نکردم
همیشه ایل دونگ رو با خودم همراه کردم اما....از موعظه شدن بیزارم!... بنابراین....وقتی میدونم گفتن حقیقت منجر به این میشه که ایل دونگ احساس خیلی دانا بودن بکنه و شروع کنه دیکته گفتن!....از گفتن یسری حرفا بهش خودداری میکنم... که نه حوصله منو سر ببره نه خودشو خسته کنه...
وقتی رسیدم خونه....از ماشین پیاده شدم و رفتم زنگ در و زدم...خدمتکار درو باز کرد....گفت: سلام آقا
جونگکوک: سلام... اوما خونس؟
خدمتکار: بله... توی پذیرایی هستن...
رفتم به طرف پذیرایی... اوما منو دید و بهم لبخند زد... گفتم: سلام اوما... امروز حالتون چطوره؟
اوما: خوبم پسرم...اما روی ویلچر نشستن خستم کرده...گاهی عصبیم میکنه!
جونگکوک: مشکلی نیست...به زودی حالتون خوب میشه... جلسه فیزیوتراپی امروز چطور بود؟
اوما: نسبت به یک ماه اخیر خیلی بهتر شدم... تونستم بیشتر راه برم
جونگکوک: به زودی مثل سابق میشین و از شر ویلچر خلاص میشین
اوما: همینطوره... پدرت کجاس؟
جونگکوک: هنوز شرکته...تا شب برمیگرده...من جایی دعوتم....باید آماده شم
اوما: بسیارخب.....برو پسرم
از زبان ایل دونگ:
جونگکوک صمیمی ترین دوستمه...از بچگی باهم بزرگ شدیم...با هم مدرسه و دانشگاه رفتیم...اون همیشه اولین و بهترین میشد...همیشه تمام بهترینا مال اون بود...خیلی باهوشه... و همینطور فعال!...اما از طرفی بسیار زیاده خواه و جاه طلب!...تک فرزند خانوادشه....جونگکوک مدیریت خونده...من هم مهندسی کامپیوتر....این ترم فارغ التحصیل شدیم...قرار بود جونگکوک مدیریت شرکت پدرشو به عهده بگیره و من هم قرار بود توی شرکت پیش جونگکوک کار کنم....اون توی دانشگاه با یه دختر آشنا شد...یه مدت میدیدش... امروز که رفتم شرکت ببینمش متوجه شدم دارن رابطشونو جدی میکنن!... چون وقتی داشتیم در مورد شروع کارمون و استخدامم تو شرکتشون صحبت میکردیم، به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: خب ایل دونگ... من باید برم... با بایول قرار دارم
ایل دونگ: بببینم تو به بایول علاقمند شدی؟!
جونگکوک: فعلا که خودمم نمیدونم...امشب قراره برم خونشون... میخواد با والدینش آشنام کنه
ایل دونگ: اما با شناختی که ازت دارم فک نمیکنم بتونی عاشق بشی!
جونگکوک: چرا اینطور فک میکنی؟....
ایل دونگ: چون همه عمرم ندیدم حسی به دخترا داشته باشی
جونگکوک: اشتباه میکنی...من فقط توی انتخابم سخت گیرم... از اون آدمای جذاب و مغروری که دیر عاشق میشن اما در آخر فقط و فقط به یه نفر دل میبندن و با یکی هستن.....
ایل دونگ( با پوزخند) : توام که اصلا خودشیفته نیستی!
جونگکوک( با لبخند) : بریم....دیرم شد...
از زبان جونگکوک:
ایل دونگ با ماشین خودش رفت... منم سوار ماشینم شدم و به خونمون رفتم تا برای مهمونی شام آماده بشم...درست فک میکنه...کوچکترین علاقه ای به بایول ندارم!...اما....نمیخوام کسی بویی ببره... گرچه....ایل دونگ همه چیزو در موردم میدونه....و هرگز نگرانی از بابت فاش کردن رازهام پیشش نداشتم...اما!...علت پنهان کاریم به این دلیله که اون همیشه منو موعظه میکنه!... گرچه من هیچوقت گوشم بدهکار نبوده! و بهش عمل نکردم
همیشه ایل دونگ رو با خودم همراه کردم اما....از موعظه شدن بیزارم!... بنابراین....وقتی میدونم گفتن حقیقت منجر به این میشه که ایل دونگ احساس خیلی دانا بودن بکنه و شروع کنه دیکته گفتن!....از گفتن یسری حرفا بهش خودداری میکنم... که نه حوصله منو سر ببره نه خودشو خسته کنه...
وقتی رسیدم خونه....از ماشین پیاده شدم و رفتم زنگ در و زدم...خدمتکار درو باز کرد....گفت: سلام آقا
جونگکوک: سلام... اوما خونس؟
خدمتکار: بله... توی پذیرایی هستن...
رفتم به طرف پذیرایی... اوما منو دید و بهم لبخند زد... گفتم: سلام اوما... امروز حالتون چطوره؟
اوما: خوبم پسرم...اما روی ویلچر نشستن خستم کرده...گاهی عصبیم میکنه!
جونگکوک: مشکلی نیست...به زودی حالتون خوب میشه... جلسه فیزیوتراپی امروز چطور بود؟
اوما: نسبت به یک ماه اخیر خیلی بهتر شدم... تونستم بیشتر راه برم
جونگکوک: به زودی مثل سابق میشین و از شر ویلچر خلاص میشین
اوما: همینطوره... پدرت کجاس؟
جونگکوک: هنوز شرکته...تا شب برمیگرده...من جایی دعوتم....باید آماده شم
اوما: بسیارخب.....برو پسرم
۵۲.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.