مدرسه ی ما
از زبان دازای: چند روزی میگذره و چویا پیشم هست زیاد حرف نمیزنه یا فکر فرار نمیکنه
امروز از خواب بیدار شدم و رفتم از اتاق بیرون
که دیدم چویا تو آشپزخونه داره صبحونه درست میکنه و یه آهنگ می خونه به صدای قشنگش گوش دادم :
اگه دلتنگ بهاری🌺
اگه سایه بون نداری☘️
دستامو بهت میدم تا 🤲
توی باغچه تون بکاری💕
اگه دیگه خسته ای از 😞
این همه چشم انتظاری🥺
چشمامو بهت میدم تا👁️
پشت پنجره بزاری🪟
رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم چویا داشتی واسه کی می خوندی
+ به تو ربطی ندارد حالا ولم کن
عصبانی شدم و برگردونمش سمت خودم و گفتم خیلی هم به من ربط داره واسه کی داشتی می خوندی
خودش رو ازم جدا کرد و گفت اگه میخواین بکشینم چرا نمیگید زودتر خودمو خلاص میکنم
و بعد رفت توی اتاق و درو بست پشت در نشست و گریه کرد
رفتم و پشت در نشستم و گفتم چویا میشه منو ببخشی بخدا نمی خواستم اینطوری بشه باور کن از روزی که دیدمت زندگیم تغییر کرد من فقط می خواستم بدونم اگه توهم مشکلی داری به منم بگی تا ازش نجاتت بدم خواهش میکنم بهم بگو
ناامید پشت در نشسته بودم که صدای چویا رو شنیدم
+ اسمش آنیکا بود توی مدرسه ی مافیا دیدمش و باهاش حرف زدم و بعد باهاش دوست شدم و کم کم عاشقش شدم ولی بعد چند ماه فهمیدم که اون هم به مدرسه و هم به من خیانت میکنه وقتی این اتفاق رو به موری سان گفتم آنیکا رو اخراج کرد ولی چند روز بعد منو توی یه کوچه ی تاریک چاقو زد زخمش هنوز رو بدنم هست برای همین هم هست که از آدم ها می ترسم
توی فکر رفتم که دوباره صدای چویا رو شنیدم:
بیا بنویسیم مثل مشق🖋️
تو کتاب تاریخ فردا📚
بیا بنویسیم ما هنوز زنده ایم❤️
زیر بار غم ها و دردا❤️🩹
کی می دونه غیر خودمون🙂
چی به ما گذشته🥲
هیچکی توی تاریخ قد ما خون دل نخورده😅
واسه ی یه زره زندگی این همه نمرده🥀
امروز از خواب بیدار شدم و رفتم از اتاق بیرون
که دیدم چویا تو آشپزخونه داره صبحونه درست میکنه و یه آهنگ می خونه به صدای قشنگش گوش دادم :
اگه دلتنگ بهاری🌺
اگه سایه بون نداری☘️
دستامو بهت میدم تا 🤲
توی باغچه تون بکاری💕
اگه دیگه خسته ای از 😞
این همه چشم انتظاری🥺
چشمامو بهت میدم تا👁️
پشت پنجره بزاری🪟
رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم چویا داشتی واسه کی می خوندی
+ به تو ربطی ندارد حالا ولم کن
عصبانی شدم و برگردونمش سمت خودم و گفتم خیلی هم به من ربط داره واسه کی داشتی می خوندی
خودش رو ازم جدا کرد و گفت اگه میخواین بکشینم چرا نمیگید زودتر خودمو خلاص میکنم
و بعد رفت توی اتاق و درو بست پشت در نشست و گریه کرد
رفتم و پشت در نشستم و گفتم چویا میشه منو ببخشی بخدا نمی خواستم اینطوری بشه باور کن از روزی که دیدمت زندگیم تغییر کرد من فقط می خواستم بدونم اگه توهم مشکلی داری به منم بگی تا ازش نجاتت بدم خواهش میکنم بهم بگو
ناامید پشت در نشسته بودم که صدای چویا رو شنیدم
+ اسمش آنیکا بود توی مدرسه ی مافیا دیدمش و باهاش حرف زدم و بعد باهاش دوست شدم و کم کم عاشقش شدم ولی بعد چند ماه فهمیدم که اون هم به مدرسه و هم به من خیانت میکنه وقتی این اتفاق رو به موری سان گفتم آنیکا رو اخراج کرد ولی چند روز بعد منو توی یه کوچه ی تاریک چاقو زد زخمش هنوز رو بدنم هست برای همین هم هست که از آدم ها می ترسم
توی فکر رفتم که دوباره صدای چویا رو شنیدم:
بیا بنویسیم مثل مشق🖋️
تو کتاب تاریخ فردا📚
بیا بنویسیم ما هنوز زنده ایم❤️
زیر بار غم ها و دردا❤️🩹
کی می دونه غیر خودمون🙂
چی به ما گذشته🥲
هیچکی توی تاریخ قد ما خون دل نخورده😅
واسه ی یه زره زندگی این همه نمرده🥀
۱.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.