ملکه شکلاتی پارت ۶
ملکه شکلاتی پارت ۶
ویو ا/ت
دیشب شب گذشت و خواهر و دوستای ارباب دیشب رو اینجا موندن الآن هم من و سولی در حال آماده کردن صبحونه هستیم
داشتم صبحونه آماده میکردم که صدایی از پشت سرم اومد
میا: سولی
سولی: بله خانم
میا: صبحونه حاضره
سولی: بله خانم
میا: خوبه(لبخند
که چشمش به من افتاد
میا: تو رو تا حالا اینجا ندیدم کی هستی
ا/ت: خب من ا/ت هستم و تازه به اینجا اومدم و به سولی کمک میکنم
میا: اها خوشبختم خوش اومدی
ا/ت: ممنونم
و بعدش رفت
من و سولی بعد از آماده کردن صبحونه اون رو روی میز چیدیم و منتظر بودیم که ارباب و بقیه بیام
وقتی میا اومد رو به من گفت
میا: لطفا صبحونه ی جونگکوک رو ببر
ا/ت: من؟!
میا: بله و اونجا وایسا و اگه نخورد بزور بده که بخوره
ا/ت: چی
میا: خیلی خب برو دیگه
ا/ت: چشم
آخه من چطور میتونم ارباب رو مجبور به کاری کنم
حالا چیکارکنم
سولی سینی صبحونه ارباب ر دستم داد منم پله ها رو بالا رفتم
و به اتاق ارباب رسیدم
سینی رو با یک دستم گرفتم و در زدم
بعد از چند لحظه ارباب اجازه ورود داد
منم داخل شدم دیشب خیلی توجه نکردم ولی اتاق شیکی داشت که تمش مشکی بود
جونگکوک: چیکار داری
ا/ت: براتون صبحونه آوردم
جونگکوک: لازم نیست ببرش نمیخورم
منم مونده بودم حالا چیکار کنم
همینطور زل زده بودم که ارباب گفت
جونگکوک: چیه چرا اونطوری بهم زل زدی برو دیگه
ا/ت: ا.خه خانم میا گ گفتن حتما صبحونه تون رو بخورید
جونگکوک: ای بابا بزار رو میز
منم گزاشتم روی میز کنار تخت و کمی اونطرف تر ایستادم...
ادامه دارد
حمایت
ویو ا/ت
دیشب شب گذشت و خواهر و دوستای ارباب دیشب رو اینجا موندن الآن هم من و سولی در حال آماده کردن صبحونه هستیم
داشتم صبحونه آماده میکردم که صدایی از پشت سرم اومد
میا: سولی
سولی: بله خانم
میا: صبحونه حاضره
سولی: بله خانم
میا: خوبه(لبخند
که چشمش به من افتاد
میا: تو رو تا حالا اینجا ندیدم کی هستی
ا/ت: خب من ا/ت هستم و تازه به اینجا اومدم و به سولی کمک میکنم
میا: اها خوشبختم خوش اومدی
ا/ت: ممنونم
و بعدش رفت
من و سولی بعد از آماده کردن صبحونه اون رو روی میز چیدیم و منتظر بودیم که ارباب و بقیه بیام
وقتی میا اومد رو به من گفت
میا: لطفا صبحونه ی جونگکوک رو ببر
ا/ت: من؟!
میا: بله و اونجا وایسا و اگه نخورد بزور بده که بخوره
ا/ت: چی
میا: خیلی خب برو دیگه
ا/ت: چشم
آخه من چطور میتونم ارباب رو مجبور به کاری کنم
حالا چیکارکنم
سولی سینی صبحونه ارباب ر دستم داد منم پله ها رو بالا رفتم
و به اتاق ارباب رسیدم
سینی رو با یک دستم گرفتم و در زدم
بعد از چند لحظه ارباب اجازه ورود داد
منم داخل شدم دیشب خیلی توجه نکردم ولی اتاق شیکی داشت که تمش مشکی بود
جونگکوک: چیکار داری
ا/ت: براتون صبحونه آوردم
جونگکوک: لازم نیست ببرش نمیخورم
منم مونده بودم حالا چیکار کنم
همینطور زل زده بودم که ارباب گفت
جونگکوک: چیه چرا اونطوری بهم زل زدی برو دیگه
ا/ت: ا.خه خانم میا گ گفتن حتما صبحونه تون رو بخورید
جونگکوک: ای بابا بزار رو میز
منم گزاشتم روی میز کنار تخت و کمی اونطرف تر ایستادم...
ادامه دارد
حمایت
۱۰.۶k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.