بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 16)
ات: پدر جون خدانگهدار زود برگردین ( بغلش کرد)
پدر ات: مواظب خودت باش دخترم ( متقابل بغلش کرد و از بغل هم اومدن بیرون)
ات: خدافظ جولیکا😒
جولیکا: خدافظ خواهر جونم ( لوس)
ات: مادر جان خدانگهدار ( بغلش کرد)
مادر ات: ( متقابل بغلش کرد) مواظب خودت باش و اعترافت هم بکن و از فرصت استفاده کن ( آروم)
( خانواده اش سوار ماشین شدن و بوق زدن و از عمارت رفتن ات هم رفت داخل تو اتاقش و گرفت خوابید بدون اینکه چیزی بخوره)
...
( ساعت 12 ظهر)
تهیونگ ویو
من بابت کاری که دیشب با ات کردم خیلی پشیمون بودم نمیدونم چم شده بود.... پدر ات هم بهم گفته بود اجازه دارم برم تو خونه و تموم خدمتکار ها هم مرخصی گرفته بودن.... با خودم گفتم برم یه صبحونه واسش درست کنم ولی اول برم بیرون واسش یه عروسک بگیرم چون رفتم تو اتاقش عروسک زیاد داشت حتما دوست داره.... سوار ماشین شدم و رفتم سمت یه مغازه ای و یه عروسک انتخاب کردم و خریدم و به عمارت اومدم... عروسک رو که تو پاکت بود رو گذاشتم کنار که ات نبینه... خودمم قبلا رفته بودم از تو عمارت خودم لباس اورده بودم اینجا.... یکیشو پوشیدم و صبحونه پنکیک شکلاتی درست کردم و میز رو چیدم و رفتم تو اتاق ات که بیدارش کنم.... وقتی رفتم تو اتاقش دیدم عین یه بچه گربه ی ناز خوابیده.... لبخندی زدم و نشستم کنار تختش و تکونش میدادم
....
تهیونگ: ات.... ات.... بیدار شو.... ات
ات: ( تو خواب حرف میزد) برو برو گمشو من فقط تهیونگ میخوام.... گمشو عوضی نه کمک کمک تهیونگگگگ
تهیونگ: هعی ات بیدار شووو
ات: ( یهو از خواب پرید که چشماش پر اشک بود وقتی تهیونگ رو دید جیغ زد و هر چی بالشت دم دستش بود رو پرت میکرد که تهیونگ میگفت منم منم نکن ات که انقد بهش بالشت پرت کرد تهیونگ از رو تخت افتاد زمین ات تا به خودش اومد و رفت پایین تخت نگاه کرد)
ات: وای تهیونگ ببخشید من من دست خودم نبود ترسیدم یه لحظه تو خوبی؟!
تهیونگ: اخ اخ ( از رو زمین بلند شد و سرش رو مالید و گفت) من خوبم بیا پایین صبحونه برات درست کردم ( رفت)
ات: هعی اصلا این اینجا چیکار میکنه
( از رو تخت بلند شد و رفت دستشویی کارای لازم کرد و از پله ها رفت پایین دید که تهیونگ داره یه چیزایی میزاره رو میز)
ات: ببینم تو بادیگاردم هستی یا خدمتکارم؟
تهیونگ: دستور پدرت هست که توی خونه باشم پیشت و همه ی خدمتکار ها مرخصی گرفتن پس فقط من موندم پس من باید اینکارارو کنم
ات: ببینم دلقک هم میشی؟ 🤣
تهیونگ: 😐😐
ات: خیلی خب بابا قیافتو اونجوری نکن بی جنبه داشتم شوخی میکردم باهات بعدشم بابت رفتار دیروزت من باهات قهرم ( روشو کرد اونور)
تهیونگ: حتی اگه از دلت هم در بیارم بازم قهری؟
ات: بستگی داره چطوری
(𝐏𝐚𝐫𝐭 16)
ات: پدر جون خدانگهدار زود برگردین ( بغلش کرد)
پدر ات: مواظب خودت باش دخترم ( متقابل بغلش کرد و از بغل هم اومدن بیرون)
ات: خدافظ جولیکا😒
جولیکا: خدافظ خواهر جونم ( لوس)
ات: مادر جان خدانگهدار ( بغلش کرد)
مادر ات: ( متقابل بغلش کرد) مواظب خودت باش و اعترافت هم بکن و از فرصت استفاده کن ( آروم)
( خانواده اش سوار ماشین شدن و بوق زدن و از عمارت رفتن ات هم رفت داخل تو اتاقش و گرفت خوابید بدون اینکه چیزی بخوره)
...
( ساعت 12 ظهر)
تهیونگ ویو
من بابت کاری که دیشب با ات کردم خیلی پشیمون بودم نمیدونم چم شده بود.... پدر ات هم بهم گفته بود اجازه دارم برم تو خونه و تموم خدمتکار ها هم مرخصی گرفته بودن.... با خودم گفتم برم یه صبحونه واسش درست کنم ولی اول برم بیرون واسش یه عروسک بگیرم چون رفتم تو اتاقش عروسک زیاد داشت حتما دوست داره.... سوار ماشین شدم و رفتم سمت یه مغازه ای و یه عروسک انتخاب کردم و خریدم و به عمارت اومدم... عروسک رو که تو پاکت بود رو گذاشتم کنار که ات نبینه... خودمم قبلا رفته بودم از تو عمارت خودم لباس اورده بودم اینجا.... یکیشو پوشیدم و صبحونه پنکیک شکلاتی درست کردم و میز رو چیدم و رفتم تو اتاق ات که بیدارش کنم.... وقتی رفتم تو اتاقش دیدم عین یه بچه گربه ی ناز خوابیده.... لبخندی زدم و نشستم کنار تختش و تکونش میدادم
....
تهیونگ: ات.... ات.... بیدار شو.... ات
ات: ( تو خواب حرف میزد) برو برو گمشو من فقط تهیونگ میخوام.... گمشو عوضی نه کمک کمک تهیونگگگگ
تهیونگ: هعی ات بیدار شووو
ات: ( یهو از خواب پرید که چشماش پر اشک بود وقتی تهیونگ رو دید جیغ زد و هر چی بالشت دم دستش بود رو پرت میکرد که تهیونگ میگفت منم منم نکن ات که انقد بهش بالشت پرت کرد تهیونگ از رو تخت افتاد زمین ات تا به خودش اومد و رفت پایین تخت نگاه کرد)
ات: وای تهیونگ ببخشید من من دست خودم نبود ترسیدم یه لحظه تو خوبی؟!
تهیونگ: اخ اخ ( از رو زمین بلند شد و سرش رو مالید و گفت) من خوبم بیا پایین صبحونه برات درست کردم ( رفت)
ات: هعی اصلا این اینجا چیکار میکنه
( از رو تخت بلند شد و رفت دستشویی کارای لازم کرد و از پله ها رفت پایین دید که تهیونگ داره یه چیزایی میزاره رو میز)
ات: ببینم تو بادیگاردم هستی یا خدمتکارم؟
تهیونگ: دستور پدرت هست که توی خونه باشم پیشت و همه ی خدمتکار ها مرخصی گرفتن پس فقط من موندم پس من باید اینکارارو کنم
ات: ببینم دلقک هم میشی؟ 🤣
تهیونگ: 😐😐
ات: خیلی خب بابا قیافتو اونجوری نکن بی جنبه داشتم شوخی میکردم باهات بعدشم بابت رفتار دیروزت من باهات قهرم ( روشو کرد اونور)
تهیونگ: حتی اگه از دلت هم در بیارم بازم قهری؟
ات: بستگی داره چطوری
۵.۳k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.