پارت ۴۲
یک ساعت همینطوری به درس دادن گذشت که برای ایان به شدت حوصله سر بر بود؛ استاد لوعیس درس رو تموم کرد و گفت: مبحثمون تا همینجا تموم میشه تا هفته بعد! تکایفتون همـ...
یه دفعه صدای آه و ناله عاجزانه از بچه ها بلند شد که نشونه نارضایتی بود ؛ استاد لوعیس وسایلشو جمع کرد و با ناباروری گفت: پناه بر خدا!...مگه چقدر درس میدم بهتون؟...میدونم برای اردوی جنگلی فردا شگفتزده اید...بنابراین...بهتون تکلیف نمیدم.
ناگهان انگار انرژی تازه ای به همه برگشت و همه با خوشحالی از در خارج شدن؛ ایان از جنی خدافظی کرد و خواست از در بره بیرون که کسی از پشت صداش زد.
-هی ایان!
برگشت و سه قلو هارو دید؛ گفت:هی!..شما هم این کلاس رو دارید؟
بن دستی به سرش کشید و با حالت متفکرانه گفت: اره...البته متاسفانه ...میدونی به عقیده من فیزیک خیلی مزخرفه...نمیدونم کدوم احمقی اختراعش کرده!
جیمز که مشغول بستن کتابش بود با حالت خنثی گفت: چرت و پرت نگو بن.
فلیکس ابنباتشو از دهنش درآورد و گفت: جیمز راست میگه بن تو کلا علوم تو کتت نمیره از بس خنگی...خب به سلامت ایان تا بعد! من و برادرام یه کاری داریم باید بریم یه جایی!
جیمز و بن با تعجب بهش نگاه کردن و گفتن: کجا؟
-سکوت!
و بعد فلیکس از یقه برادراش گرفت و برد.
پسری از پشت به شونش زد و گفت: سلام ایان!...دیشب نبودیم بهتون خوش گذشت؟...من و لعو هم خوابگاه سه قلو ها بودیم.
ایان با تعجب گفت: هی سلام سایمون! خوابگاه سه قلو ها؟ کلک جدیدی در راهه نه؟
لعو خندید وگفت: رازه!... امیدوارم دلتنگ نشید!...به هرحال ما امشب برمیگردیم!
و بعد اون ها هم از در خارج شدن.
تقریبا کلاس خالی شده بود فقط نوا و جیمی و ایان مونده بودن.
یه دفعه صدای آه و ناله عاجزانه از بچه ها بلند شد که نشونه نارضایتی بود ؛ استاد لوعیس وسایلشو جمع کرد و با ناباروری گفت: پناه بر خدا!...مگه چقدر درس میدم بهتون؟...میدونم برای اردوی جنگلی فردا شگفتزده اید...بنابراین...بهتون تکلیف نمیدم.
ناگهان انگار انرژی تازه ای به همه برگشت و همه با خوشحالی از در خارج شدن؛ ایان از جنی خدافظی کرد و خواست از در بره بیرون که کسی از پشت صداش زد.
-هی ایان!
برگشت و سه قلو هارو دید؛ گفت:هی!..شما هم این کلاس رو دارید؟
بن دستی به سرش کشید و با حالت متفکرانه گفت: اره...البته متاسفانه ...میدونی به عقیده من فیزیک خیلی مزخرفه...نمیدونم کدوم احمقی اختراعش کرده!
جیمز که مشغول بستن کتابش بود با حالت خنثی گفت: چرت و پرت نگو بن.
فلیکس ابنباتشو از دهنش درآورد و گفت: جیمز راست میگه بن تو کلا علوم تو کتت نمیره از بس خنگی...خب به سلامت ایان تا بعد! من و برادرام یه کاری داریم باید بریم یه جایی!
جیمز و بن با تعجب بهش نگاه کردن و گفتن: کجا؟
-سکوت!
و بعد فلیکس از یقه برادراش گرفت و برد.
پسری از پشت به شونش زد و گفت: سلام ایان!...دیشب نبودیم بهتون خوش گذشت؟...من و لعو هم خوابگاه سه قلو ها بودیم.
ایان با تعجب گفت: هی سلام سایمون! خوابگاه سه قلو ها؟ کلک جدیدی در راهه نه؟
لعو خندید وگفت: رازه!... امیدوارم دلتنگ نشید!...به هرحال ما امشب برمیگردیم!
و بعد اون ها هم از در خارج شدن.
تقریبا کلاس خالی شده بود فقط نوا و جیمی و ایان مونده بودن.
۵.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.