پارت چهارم جنگ برای عشق :
پارت چهارم جنگ برای عشق :
ترسیدم
میخواستم برم که دستم رو سریع گرفت و کشید
- حالا که اومدی نخواه زود برو
+ مگه تصادف نکردی ؟
پس چرا این قدر حالت خوبه ؟
- نمیدونم ، شاید بخاطر دیدن توعه
+ خب ، به من چه ، من میخوام برم
- نه لطفا بمون
+ به من ربطی نداره
بلند شد که افتاد زمین
سریع رفتم سمتش و بلندش کردم
گذاشتمش روی تخت
وقتی داشتم میخوابوندمش
دستم رو گرفت
- نرو ، پیشم بمون ، اینهمه سال دنبالت بودم که بهت بگم اشتباه میکردی و بالاخره دیدمت
بزار ببینمت
بزار رویا این چند سالم رو زندگی کنم
+ چه توضیحی میخوای بدی ،دقیقا؟
- اینکه اون کسی که دیدی ، خدمتکاری بود که برات استخدام کردم
ولی اون خانم شرایط رو قبول نکرد و داشت میرفت
منم دستش رو کشیدم که راضیش کنم
ولی داشت میفتاد که گرفتمش
و تو اینجوری فکر کردی
+ داستان قشنگی بود
- واقعیته ، ات باور کن راست میگم
+ برام دیگه مهم نیست
میدونی چقدر بابت سختی کشیدم؟
- فکر کردی برای من آسون بود؟؟
از تو بیشتر سختی کشیدم
هر شب خوابت رو میدیدم
هر روز یه جا رو داشتم میگشتم
یه غذای درست نخوردم
ات باور کن عاشقتم
باور کن
+ حالا باور هم کنم که چی؟
میتونیم مامان و بابام رو راضی کنی؟؟
میتونی؟!
میخوای چجوری بهشون بگی خیانت نبوده
- نمیدونم ، تنها چیزی که بهش فکر میکنم ، تویی ، برگشت تو
کنار تو بودن
+ من........نمیدونم
ولی مطمئن باش منم همین حس رو داشتم
روزی که اون اتفاق افتاد ، من از درون نابود شدم
- الهی قربونت برم من، ببخشید
چیزی برای گفتن نبود ، اینهمه سال الکی خودم رو و اون رو زجر دادم؟
گریم گرفت
- گریه نکن
که همون لحظه مامانم اومد تو
م.ا: بیدار شد ، آت بیا بریم بیرون
+ مامان ، یه لحظه میشه بمونم ؟
م.ا: دوباره گولت زد؟؟
+ نه قضیه این نیست
م.ا: میخوای اون سال ها دوباره تکرار شه؟
بیا بریم آت
- زن عمو وایسین
م.ا: ساکت باشششش
+ من......
م.ا: بیا بریم
من رو بزور برد و سریع رسیدیم خونه
چیکار میکردم ؟
دوباره ذهنم درگیر شد
شب دوباره صدای تق به پنجره اومد
نگاه کردم که دیدم یونگیه
+ سلام ( آروم)
- سلام
میای پایین؟
+ باشه وایسا
مامان میشه بریم پایین یه لحظه ؟
یکی از کتابام از پنجره افتاد پایین
م.ا: میخوای بابا بره؟
+ نه خودم میرم
یه کتاب پرت کردم پایین
و رفتم پایین تا ببینمش
+ سلام خوبی؟
بهتر شدی؟
- اهوم دلم برات تنگ شده بود
برای لبخندت ، این گرم بودنت ، برای من جنگیدنت، از اون اتفاق به بعد دست به هیچ خانمی نزدم
+ خب ، کاری داشتی؟
- اهوم یه کار خیلی واجب
بغلم کرد
( دوستان یادتون باشه اینا زن و شوهرن ، ازدواج هم کردن )
+ دلم برای بغلت تنگ شده بود
-من...........
م.ا: پیداش کردی؟
چراغ قوه میخوای
سریع اومدم بیرون و گفتم : نه گوشی آوردم
و مجبور شدم سریع برم تو
ترسیدم
میخواستم برم که دستم رو سریع گرفت و کشید
- حالا که اومدی نخواه زود برو
+ مگه تصادف نکردی ؟
پس چرا این قدر حالت خوبه ؟
- نمیدونم ، شاید بخاطر دیدن توعه
+ خب ، به من چه ، من میخوام برم
- نه لطفا بمون
+ به من ربطی نداره
بلند شد که افتاد زمین
سریع رفتم سمتش و بلندش کردم
گذاشتمش روی تخت
وقتی داشتم میخوابوندمش
دستم رو گرفت
- نرو ، پیشم بمون ، اینهمه سال دنبالت بودم که بهت بگم اشتباه میکردی و بالاخره دیدمت
بزار ببینمت
بزار رویا این چند سالم رو زندگی کنم
+ چه توضیحی میخوای بدی ،دقیقا؟
- اینکه اون کسی که دیدی ، خدمتکاری بود که برات استخدام کردم
ولی اون خانم شرایط رو قبول نکرد و داشت میرفت
منم دستش رو کشیدم که راضیش کنم
ولی داشت میفتاد که گرفتمش
و تو اینجوری فکر کردی
+ داستان قشنگی بود
- واقعیته ، ات باور کن راست میگم
+ برام دیگه مهم نیست
میدونی چقدر بابت سختی کشیدم؟
- فکر کردی برای من آسون بود؟؟
از تو بیشتر سختی کشیدم
هر شب خوابت رو میدیدم
هر روز یه جا رو داشتم میگشتم
یه غذای درست نخوردم
ات باور کن عاشقتم
باور کن
+ حالا باور هم کنم که چی؟
میتونیم مامان و بابام رو راضی کنی؟؟
میتونی؟!
میخوای چجوری بهشون بگی خیانت نبوده
- نمیدونم ، تنها چیزی که بهش فکر میکنم ، تویی ، برگشت تو
کنار تو بودن
+ من........نمیدونم
ولی مطمئن باش منم همین حس رو داشتم
روزی که اون اتفاق افتاد ، من از درون نابود شدم
- الهی قربونت برم من، ببخشید
چیزی برای گفتن نبود ، اینهمه سال الکی خودم رو و اون رو زجر دادم؟
گریم گرفت
- گریه نکن
که همون لحظه مامانم اومد تو
م.ا: بیدار شد ، آت بیا بریم بیرون
+ مامان ، یه لحظه میشه بمونم ؟
م.ا: دوباره گولت زد؟؟
+ نه قضیه این نیست
م.ا: میخوای اون سال ها دوباره تکرار شه؟
بیا بریم آت
- زن عمو وایسین
م.ا: ساکت باشششش
+ من......
م.ا: بیا بریم
من رو بزور برد و سریع رسیدیم خونه
چیکار میکردم ؟
دوباره ذهنم درگیر شد
شب دوباره صدای تق به پنجره اومد
نگاه کردم که دیدم یونگیه
+ سلام ( آروم)
- سلام
میای پایین؟
+ باشه وایسا
مامان میشه بریم پایین یه لحظه ؟
یکی از کتابام از پنجره افتاد پایین
م.ا: میخوای بابا بره؟
+ نه خودم میرم
یه کتاب پرت کردم پایین
و رفتم پایین تا ببینمش
+ سلام خوبی؟
بهتر شدی؟
- اهوم دلم برات تنگ شده بود
برای لبخندت ، این گرم بودنت ، برای من جنگیدنت، از اون اتفاق به بعد دست به هیچ خانمی نزدم
+ خب ، کاری داشتی؟
- اهوم یه کار خیلی واجب
بغلم کرد
( دوستان یادتون باشه اینا زن و شوهرن ، ازدواج هم کردن )
+ دلم برای بغلت تنگ شده بود
-من...........
م.ا: پیداش کردی؟
چراغ قوه میخوای
سریع اومدم بیرون و گفتم : نه گوشی آوردم
و مجبور شدم سریع برم تو
۶.۴k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.