★𝘢𝘵★
★𝘢𝘵★
رد دستای خونیم رو صورتم مونده بود
نکنه چیزیش بشه..یانگ هی کوچولوی من
لعنت به اون ماشینکه با سرعت سرسامآوری رانندگی میکرد
سر خوردم و افتادم زمین بغضم شکست و زدم زیر گریه
هرکسی که میگذشت نگاهی پر از ترحم بهم میکرد
سرمو رو زانوم گذاشتم
.
.
با صدای نگران یونگی سرمو بلند کردم!
جلوم زانو زد صورتمو با دستاش که رگاش معلوم بود
قاب گرفت با صدایی لرزون لب زد
یونگی-بگو که یه دروغ شاخدار و بزرگه و یانگ هی کوچولوی ما توی اون اتاق کوفتی نیست
دستمو رو دستاش گذاشتم با صدایی که به خاطر گریه و بغض دورگه شده بود گفتم
ات-کاش دروغ بود یونگی کاش دروغ بود وَ همین حالا
هر⁴نفرمون زیر درخت پارک جنگلی نشسته بودیم
و به بازی کردن بچه هامون نگاه میکردیم
به خنده هاشون گوش میسپردیم...یونگی کاش عاشقم میشدی تا بچه هامون هرشب بخاطر دوری از پدری که حتی بغلشونم نکرده گریه نکنن و صبح با چشمایی سرخ و پوف کرده بلند نشن..!
دست راستش و برد پشت گردنمو کشیدم طرف خودش پشیونیش و به پیشونیم چسبوند
یونگی-هی ات یانگ هی کوچولوی ما که از اون اتاق بیاد بیرون هرچهارتامون کنار هم زیر ستاره ها قدم میزنیم و به پارک جنگلی میریم تا تیکه های وجود ما کنارهم بازی کنن..
با بیرون اومدن دکتر از اتاق حرفش و قطع کرد سریع ازجاش بلند شد و به طرف دکتر رفت
توان اینکه سرپا بشم رو نداشتم برای همین فقط به دکتر مسن روبه روم خیره شدم
سرنوشت دختر من دست اون بود!
_خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود و دخترتون سالمه
جناب تا چند دقیقه دیگه به بخش منتقل میشه و میتونید ببینیدش!
رد دستای خونیم رو صورتم مونده بود
نکنه چیزیش بشه..یانگ هی کوچولوی من
لعنت به اون ماشینکه با سرعت سرسامآوری رانندگی میکرد
سر خوردم و افتادم زمین بغضم شکست و زدم زیر گریه
هرکسی که میگذشت نگاهی پر از ترحم بهم میکرد
سرمو رو زانوم گذاشتم
.
.
با صدای نگران یونگی سرمو بلند کردم!
جلوم زانو زد صورتمو با دستاش که رگاش معلوم بود
قاب گرفت با صدایی لرزون لب زد
یونگی-بگو که یه دروغ شاخدار و بزرگه و یانگ هی کوچولوی ما توی اون اتاق کوفتی نیست
دستمو رو دستاش گذاشتم با صدایی که به خاطر گریه و بغض دورگه شده بود گفتم
ات-کاش دروغ بود یونگی کاش دروغ بود وَ همین حالا
هر⁴نفرمون زیر درخت پارک جنگلی نشسته بودیم
و به بازی کردن بچه هامون نگاه میکردیم
به خنده هاشون گوش میسپردیم...یونگی کاش عاشقم میشدی تا بچه هامون هرشب بخاطر دوری از پدری که حتی بغلشونم نکرده گریه نکنن و صبح با چشمایی سرخ و پوف کرده بلند نشن..!
دست راستش و برد پشت گردنمو کشیدم طرف خودش پشیونیش و به پیشونیم چسبوند
یونگی-هی ات یانگ هی کوچولوی ما که از اون اتاق بیاد بیرون هرچهارتامون کنار هم زیر ستاره ها قدم میزنیم و به پارک جنگلی میریم تا تیکه های وجود ما کنارهم بازی کنن..
با بیرون اومدن دکتر از اتاق حرفش و قطع کرد سریع ازجاش بلند شد و به طرف دکتر رفت
توان اینکه سرپا بشم رو نداشتم برای همین فقط به دکتر مسن روبه روم خیره شدم
سرنوشت دختر من دست اون بود!
_خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود و دخترتون سالمه
جناب تا چند دقیقه دیگه به بخش منتقل میشه و میتونید ببینیدش!
۴.۰k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.