فیک( برادرم یا پارتنرم؟) قسمت۷
خلاصه که رفتیم فروشگاه و مرکز خریدهای شهر و کلی گشتیم و کلی هم خرید کردیم.
هوا هم تاریک شده بود ساعت (۱۰:۲۳)
یون مون: وای چقدر خوب بودددد
یوما: موافقم
جنگا: اره خیلی هم خسته شدیم.
ا. ت: واقعا بعد از ی ماموریت حال داد
یون مون: خب مینجی من تورو میرسونم بعد جنگا و یوما رو میرسونم.
ا. ت: اوکی مرسی
دو مین بعد
یون مون: بفرما
ا. ت: دستت درد نکنه بچه ها خدافظ بازم ممنونم
جنگا و یوما باهم گفتن: قابلی نداشت😂
یون مون: خاهش میکنم بایی
ویو مینجی
در ماشین رو بستم و به سمت خونم رفتم بعد لباسمو عوض کردم و نشستم تا یکم فیلم ببینم چون به همین راحتیا خابم نمیبرد.
همراه فیلم یکم پاپ کورن و خوراکی خوردم ساعت ۲ شد بلاخره خابم گرفت😂
رفتم یه روتین سریع انجام دادم و خابیدم.
ساعت ۶ صب
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم دیدم ساعت شیشه تازه یادم افتاد امروزم دانشگاه داشتم سریع از جام بلند شدم و تختم مرتب کردم گوشیمو برداشتم و رفتم تا یه صبحونه واسه خودم درست کنم.
صبحونه روسری درست کردم و خوردم و رفتم تا لباس عوض کنم.
بعد از لباس عوض کردن موهام رو درست کردم و یکم به صورتم رسیدگی کردم .
بعدش به طرف کیفم رفتم و پروژه و وسایل مربوطه را داخلش گذاشتم.
ساعت۶:۴۵ دقیقه شده بود و سری از خونه زدم بیرون.
هوا عالی بود تا برسم به دانشگاه حدود ده دقیقه طول کشید .
وقتی رسیدن سریع به طرف کلاس دوم حرکت کردم و اونجا یون مون و یوما رو دیدم و رفتم تا بهشون سلام کنم.
ا. ت: سل بچه ها
یون مون و یوما: سلام
ا. ت: چرا جنگا نیومده؟؟؟
یوما: دیشب دیر خابیده الاناس که برسه
ا. ت: اوکی
جنگا: سلام گایز راجب چی حرف میزنید؟
ا. ت: وای مثل جنا یهو ظاهر میشی.
یوما: 😂😂
یون مون: میبینم که بالاخره اومدی!
جنگا: اره اومدم🐸😂
ا. ت: خب بچه ها من برم سر جام بشینم
یوما: باشه
یون مون: برو
جنگا: بفرما
خلاصه که رفتم سر میزم بشینم که تهیونگ رو دیدم که تو گوشیش بود.
ا. ت: سلام
ته: سلام بفرما
ا. ت: اوکی
یهو به گوشیم از طرف اینستاگرام پیام اومد چک کردم ببینم چی شده دیدم تهیونگ همه ی پستامو لایک کرده خندیدم اروم گفتم دیوونه.
ته: اره من دیوونم😂😂
ا. ت: وای ببخشید من منظورم شما نبودید .
ته: شما؟؟؟ تو
ا. ت: امم اره تو
ته: 😂😂😂
ته: چرا انقدر با من رسمی هستی؟
ا. ت: من؟؟ ممم.. من نه بابا خندیدم
تهیونگ نزدیکم شدو در گوشم گفت: ازم خجالت نکش بیب😈
نمیدونستم چی بگم فقط ازش فاصله گرفتم و صبر کردم تا استاد بیاد.
استاد: سلام بچه ها صبحتون بخیر همگی پروژه هارو اوردید؟؟
بچه ها : بله استاد
استاد: پس به من بدید.
پاشدیم تا بهش پروژه رو بدیم و برگشتیم سر جامون.
ته: مرسی که کمکم کردی اگه تو نبودی الان پروژه ای وجود نداشت.
ا. ت: ام خاعش میکنم کاری نکردم ک
همینجوری با فاصله ازش نشستمو درسو گوش کردم.
زنگ استراحت بود که رفتم سر میز نهارخوری تا یه چیزی بخورم.
غذامو که خوردم رفتم دستشویی تا دست و صورتم رو بشورم توی ذهنم همش حرف ته میومد و باعث میشد که نسبت بهش حس بدی داشته باشم.
تهیونگ هم اومد تا دستاش رو بشوره کسی داخل دستشویی نبود میخواستم سریع بیام بیرون
که تهیونگ دستمو گرفت و بهم گفت: چرا ازم فرار میکنی؟
ا. ت: من که فرار نمیکنم
تهیونگ: چرا رو میز ناهارخوری وقتی دیدی دارم میام جاتو عوض کردی که پیشم نباشی الانم که تا من اومدم داری در میری ازم ناراحتی؟
ا. ت: نه ناراحت نیستم
تا اینکه....
ادمین کرم خالص داره😂😂😂
برای پارت بعد ۱۰ لایک
هوا هم تاریک شده بود ساعت (۱۰:۲۳)
یون مون: وای چقدر خوب بودددد
یوما: موافقم
جنگا: اره خیلی هم خسته شدیم.
ا. ت: واقعا بعد از ی ماموریت حال داد
یون مون: خب مینجی من تورو میرسونم بعد جنگا و یوما رو میرسونم.
ا. ت: اوکی مرسی
دو مین بعد
یون مون: بفرما
ا. ت: دستت درد نکنه بچه ها خدافظ بازم ممنونم
جنگا و یوما باهم گفتن: قابلی نداشت😂
یون مون: خاهش میکنم بایی
ویو مینجی
در ماشین رو بستم و به سمت خونم رفتم بعد لباسمو عوض کردم و نشستم تا یکم فیلم ببینم چون به همین راحتیا خابم نمیبرد.
همراه فیلم یکم پاپ کورن و خوراکی خوردم ساعت ۲ شد بلاخره خابم گرفت😂
رفتم یه روتین سریع انجام دادم و خابیدم.
ساعت ۶ صب
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم دیدم ساعت شیشه تازه یادم افتاد امروزم دانشگاه داشتم سریع از جام بلند شدم و تختم مرتب کردم گوشیمو برداشتم و رفتم تا یه صبحونه واسه خودم درست کنم.
صبحونه روسری درست کردم و خوردم و رفتم تا لباس عوض کنم.
بعد از لباس عوض کردن موهام رو درست کردم و یکم به صورتم رسیدگی کردم .
بعدش به طرف کیفم رفتم و پروژه و وسایل مربوطه را داخلش گذاشتم.
ساعت۶:۴۵ دقیقه شده بود و سری از خونه زدم بیرون.
هوا عالی بود تا برسم به دانشگاه حدود ده دقیقه طول کشید .
وقتی رسیدن سریع به طرف کلاس دوم حرکت کردم و اونجا یون مون و یوما رو دیدم و رفتم تا بهشون سلام کنم.
ا. ت: سل بچه ها
یون مون و یوما: سلام
ا. ت: چرا جنگا نیومده؟؟؟
یوما: دیشب دیر خابیده الاناس که برسه
ا. ت: اوکی
جنگا: سلام گایز راجب چی حرف میزنید؟
ا. ت: وای مثل جنا یهو ظاهر میشی.
یوما: 😂😂
یون مون: میبینم که بالاخره اومدی!
جنگا: اره اومدم🐸😂
ا. ت: خب بچه ها من برم سر جام بشینم
یوما: باشه
یون مون: برو
جنگا: بفرما
خلاصه که رفتم سر میزم بشینم که تهیونگ رو دیدم که تو گوشیش بود.
ا. ت: سلام
ته: سلام بفرما
ا. ت: اوکی
یهو به گوشیم از طرف اینستاگرام پیام اومد چک کردم ببینم چی شده دیدم تهیونگ همه ی پستامو لایک کرده خندیدم اروم گفتم دیوونه.
ته: اره من دیوونم😂😂
ا. ت: وای ببخشید من منظورم شما نبودید .
ته: شما؟؟؟ تو
ا. ت: امم اره تو
ته: 😂😂😂
ته: چرا انقدر با من رسمی هستی؟
ا. ت: من؟؟ ممم.. من نه بابا خندیدم
تهیونگ نزدیکم شدو در گوشم گفت: ازم خجالت نکش بیب😈
نمیدونستم چی بگم فقط ازش فاصله گرفتم و صبر کردم تا استاد بیاد.
استاد: سلام بچه ها صبحتون بخیر همگی پروژه هارو اوردید؟؟
بچه ها : بله استاد
استاد: پس به من بدید.
پاشدیم تا بهش پروژه رو بدیم و برگشتیم سر جامون.
ته: مرسی که کمکم کردی اگه تو نبودی الان پروژه ای وجود نداشت.
ا. ت: ام خاعش میکنم کاری نکردم ک
همینجوری با فاصله ازش نشستمو درسو گوش کردم.
زنگ استراحت بود که رفتم سر میز نهارخوری تا یه چیزی بخورم.
غذامو که خوردم رفتم دستشویی تا دست و صورتم رو بشورم توی ذهنم همش حرف ته میومد و باعث میشد که نسبت بهش حس بدی داشته باشم.
تهیونگ هم اومد تا دستاش رو بشوره کسی داخل دستشویی نبود میخواستم سریع بیام بیرون
که تهیونگ دستمو گرفت و بهم گفت: چرا ازم فرار میکنی؟
ا. ت: من که فرار نمیکنم
تهیونگ: چرا رو میز ناهارخوری وقتی دیدی دارم میام جاتو عوض کردی که پیشم نباشی الانم که تا من اومدم داری در میری ازم ناراحتی؟
ا. ت: نه ناراحت نیستم
تا اینکه....
ادمین کرم خالص داره😂😂😂
برای پارت بعد ۱۰ لایک
۴.۷k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.