ده دقیقه از ورودم به اتاق دکتر گذشته بود اما هنوز سرم را
ده دقیقه از ورودم به اتاق دکتر گذشته بود اما هنوز سرم را بالا نیاورده بودم که نگاهش کنم. هیچ کلمه ای هم بین مان رد و بدل نشده بود. عاقبت خانوم دکتر به حرف آمد و پرسید:
_ چرا ساکتی؟ شروع کن، تو اومدی اینجا که حرف بزنی.
همانطور که سرم پایین بود جواب دادم _چشم فقط میشه بگید چقدر وقت دارم؟
ساعتش را نگاه کرد و عینکش را از صورتش گرفت و گفت:
_راحت باش وقت زیاد داریم.
صدای گرفته ام را با بدبختی صاف کردم و گفتم
_آخه میدونید خانوم دکتر من واسه اینکه بتونم ببینمتون سه روز توی نوبت بودم، پس سعی میکنم خلاصه بگم که به همه ی حرفام برسم...
راستش همه چیز برمیگرده به سیزده سال پیش، وقتی عاشق بوی دخترونه ی مقنعه ی مدرسش بودم!
من نقشه کشی میخوندم و دیوونه ی بازیگری، اونم ریاضی میخوند اما جای معادله و عدد دوست داشت بدونه توی سر آدما چی میگذره!
سال آخر دبیرستان بهترین روزهای زندگیمون بود، هر روز نیم ساعت قبل از زنگ آخر از دیوار مدرسه میپریدم بیرون و هنوز زنگشون نخورده جلوی در مدرسه منتظرش بودم.
اون هیچ وقت نفهمید که من واسه هزینه ی فلافل و سمبوسه و چیپس و پفک مسیر مدرسه تا خونه تمام طول هفته تکالیف نقشه کشی بچه هارو انجام میدادم و پول میگرفتم ازشون،
هیچ وقت نفهمید بعد از اینکه تا دم در خونه شون همراهش میرفتم دو ساعت با اتوبوس برمیگشتم اون سر شهر، اون پایینای نقشه...
ولی با همه ی این سختیا عجیب عشق میکردم با زندگی، همه چیز خوب بود تا اینکه خوردیم به کنکور.
من از کنکور متنفرم خانوم دکتر، از تغییر مسیرای یهویی متنفرم. با هم قرار گذاشتیم و به هم قول دادیم هر جفتمون توی یه شهر قبول بشیم، انتخابمون هم شیراز بود. جواب کنکور اومد، من قبول نشدم اما اون قبول شد، به هر دری زدم که منصرفش کنم اما رشته ای که قبول شده بود رو به کنار هم بودنمون ترجیح داد و رفت.
بعد از اینکه دانشگاه قبول نشدم باید میرفتم سربازی، این دوری هر روز من رو عاشق تر میکرد و اون رو دلسرد تر! حق داشت خب، اختلاف مدرک تحصیلی رو میگم، آخه من وقتی از سربازی برگشتم مجبور بودم برم سرکار و جایگزین پدر کارافتادم باشم، به فکر جهیزیه خواهر دم بختم، فکر نکنم شما اصلا این قشر رو بشناسید! بیخیال.
لا به لای سختی های زندگی داشتم دست و پا میزدم که برگشت بهم گفت من و تو راهمون خیلی وقته سوا شده، بهتره دچار سوءتفاهم نباشیم! به همین راحتی اسمش رو گذاشت سوءتفاهم و رفت پی تفاهمی که توی همه چیز دنبالش میگشت الا دل من که براش لرز میگرفت.
بعد از سیزده سال هفته ی پیش جلوی محل کارم یه نفر زده بود به ماشینم و کارت ویزیتش رو گذاشته بود و رفته بود. اسمش رو که روی کارت ویزیت دیدم اول باورم نشد اما بعد از کلی پیگیری فهمیدم خودشه.
ماشینم قراضه تر از این حرفاس که بخوام برم پی خسارت اما به عنوان مریض وقت گرفتم، مریضش بودم خب!
انقدر توی کارش بزرگ شده که واسه دیدنش سه روز توی نوبت بودم.
انقدر فکرش پرته که بعد از این همه حرف زدن هنوز داره نگاهم میکنه و نفهمیده من همون سوءتفاهمی ام که بزرگترین تفاهم زندگیم رو ازم گرفت... این همه حرفای من بود خانوم دکتر اما نیازی به نسخه نیست، شما سیزده سال پیش نسخه ی منو پیچیدی...
اصلا حواسم نبود که چه وقت وسط حرف هایم سرم را بالا آورده بودم و زل زده بودم توی چشمهایش. در چشمانی که هیچ ردی از خاطراتم درون شان پیدا نبود، در چشمانی که هیچ ربطی به آن دخترک معصوم دبیرستانی نداشت!
از جایش بلند شد و رفت کنار پنجره و پشت به من ایستاد. درست شبیه سیزده سال پیش که صندلی کافه را عقب کشید و پشت به من ایستاد و گفت سوءتفاهم!
هر گاه گفتن حرفی برایش سخت بود یا رویش را میچرخاند یا چشمانش را میدزدید...
چند مرتبه دماغش را بالا کشید و با صدایی اشک آلود گفت:
_یک ماه پیش وقتی توی بلیت فروشی سینما دیدمت همه ی اون روزهامون از جلوی چشمم رد شد، اون تصادف ساختگی رو هم ترتیب دادم که بکشونمت اینجا...که شاید بتونیم دوباره دچار اون سوءتفاهم بشیم. من خودم برای همه نسخه میپیچم اما میخوام نسخه ی تنهاییم رو تو تجویز کنی...
میخوام اون دختر عاشق و خوشحال رو یادم بیاری.
میشه فردا ظهر جلوی مدرسه ی دوران دبیرستانمون قرار بذاریم؟ دم همون
فلافلی پرخاطره، آمارش رو دارم، هنوز همونجاست، بریم ایندفعه مهمون من!
+راستش فردا قول دادم زن و بچم رو ببرم سینما، بعدشم بریم فلافل بخوریم...همون فلافلی نزدیک مدرسه تون...راستش من هنوز دیوونه ی بازیگری ام...بازیگر خوبی ام شدم...
_ چرا ساکتی؟ شروع کن، تو اومدی اینجا که حرف بزنی.
همانطور که سرم پایین بود جواب دادم _چشم فقط میشه بگید چقدر وقت دارم؟
ساعتش را نگاه کرد و عینکش را از صورتش گرفت و گفت:
_راحت باش وقت زیاد داریم.
صدای گرفته ام را با بدبختی صاف کردم و گفتم
_آخه میدونید خانوم دکتر من واسه اینکه بتونم ببینمتون سه روز توی نوبت بودم، پس سعی میکنم خلاصه بگم که به همه ی حرفام برسم...
راستش همه چیز برمیگرده به سیزده سال پیش، وقتی عاشق بوی دخترونه ی مقنعه ی مدرسش بودم!
من نقشه کشی میخوندم و دیوونه ی بازیگری، اونم ریاضی میخوند اما جای معادله و عدد دوست داشت بدونه توی سر آدما چی میگذره!
سال آخر دبیرستان بهترین روزهای زندگیمون بود، هر روز نیم ساعت قبل از زنگ آخر از دیوار مدرسه میپریدم بیرون و هنوز زنگشون نخورده جلوی در مدرسه منتظرش بودم.
اون هیچ وقت نفهمید که من واسه هزینه ی فلافل و سمبوسه و چیپس و پفک مسیر مدرسه تا خونه تمام طول هفته تکالیف نقشه کشی بچه هارو انجام میدادم و پول میگرفتم ازشون،
هیچ وقت نفهمید بعد از اینکه تا دم در خونه شون همراهش میرفتم دو ساعت با اتوبوس برمیگشتم اون سر شهر، اون پایینای نقشه...
ولی با همه ی این سختیا عجیب عشق میکردم با زندگی، همه چیز خوب بود تا اینکه خوردیم به کنکور.
من از کنکور متنفرم خانوم دکتر، از تغییر مسیرای یهویی متنفرم. با هم قرار گذاشتیم و به هم قول دادیم هر جفتمون توی یه شهر قبول بشیم، انتخابمون هم شیراز بود. جواب کنکور اومد، من قبول نشدم اما اون قبول شد، به هر دری زدم که منصرفش کنم اما رشته ای که قبول شده بود رو به کنار هم بودنمون ترجیح داد و رفت.
بعد از اینکه دانشگاه قبول نشدم باید میرفتم سربازی، این دوری هر روز من رو عاشق تر میکرد و اون رو دلسرد تر! حق داشت خب، اختلاف مدرک تحصیلی رو میگم، آخه من وقتی از سربازی برگشتم مجبور بودم برم سرکار و جایگزین پدر کارافتادم باشم، به فکر جهیزیه خواهر دم بختم، فکر نکنم شما اصلا این قشر رو بشناسید! بیخیال.
لا به لای سختی های زندگی داشتم دست و پا میزدم که برگشت بهم گفت من و تو راهمون خیلی وقته سوا شده، بهتره دچار سوءتفاهم نباشیم! به همین راحتی اسمش رو گذاشت سوءتفاهم و رفت پی تفاهمی که توی همه چیز دنبالش میگشت الا دل من که براش لرز میگرفت.
بعد از سیزده سال هفته ی پیش جلوی محل کارم یه نفر زده بود به ماشینم و کارت ویزیتش رو گذاشته بود و رفته بود. اسمش رو که روی کارت ویزیت دیدم اول باورم نشد اما بعد از کلی پیگیری فهمیدم خودشه.
ماشینم قراضه تر از این حرفاس که بخوام برم پی خسارت اما به عنوان مریض وقت گرفتم، مریضش بودم خب!
انقدر توی کارش بزرگ شده که واسه دیدنش سه روز توی نوبت بودم.
انقدر فکرش پرته که بعد از این همه حرف زدن هنوز داره نگاهم میکنه و نفهمیده من همون سوءتفاهمی ام که بزرگترین تفاهم زندگیم رو ازم گرفت... این همه حرفای من بود خانوم دکتر اما نیازی به نسخه نیست، شما سیزده سال پیش نسخه ی منو پیچیدی...
اصلا حواسم نبود که چه وقت وسط حرف هایم سرم را بالا آورده بودم و زل زده بودم توی چشمهایش. در چشمانی که هیچ ردی از خاطراتم درون شان پیدا نبود، در چشمانی که هیچ ربطی به آن دخترک معصوم دبیرستانی نداشت!
از جایش بلند شد و رفت کنار پنجره و پشت به من ایستاد. درست شبیه سیزده سال پیش که صندلی کافه را عقب کشید و پشت به من ایستاد و گفت سوءتفاهم!
هر گاه گفتن حرفی برایش سخت بود یا رویش را میچرخاند یا چشمانش را میدزدید...
چند مرتبه دماغش را بالا کشید و با صدایی اشک آلود گفت:
_یک ماه پیش وقتی توی بلیت فروشی سینما دیدمت همه ی اون روزهامون از جلوی چشمم رد شد، اون تصادف ساختگی رو هم ترتیب دادم که بکشونمت اینجا...که شاید بتونیم دوباره دچار اون سوءتفاهم بشیم. من خودم برای همه نسخه میپیچم اما میخوام نسخه ی تنهاییم رو تو تجویز کنی...
میخوام اون دختر عاشق و خوشحال رو یادم بیاری.
میشه فردا ظهر جلوی مدرسه ی دوران دبیرستانمون قرار بذاریم؟ دم همون
فلافلی پرخاطره، آمارش رو دارم، هنوز همونجاست، بریم ایندفعه مهمون من!
+راستش فردا قول دادم زن و بچم رو ببرم سینما، بعدشم بریم فلافل بخوریم...همون فلافلی نزدیک مدرسه تون...راستش من هنوز دیوونه ی بازیگری ام...بازیگر خوبی ام شدم...
۱۶.۸k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.