ازدواج بی عشق
پارت 22
که یهو در باز شد و یه مرد خیلی خوشتیپ اومد تو
آت :ش ش شما؟
مرده:اممم فکر کنم منو نمیشناسی البته وقتی که فراموشی نداشتی هم منو نشناختی(خنده)
آت:شما؟
مرده:تهیونگ هستم کیم تهیونگ دوست صمیمی کوک
آت:آها
تهیونگ:کوک کجاست؟
آت:رفت با جیا بستنی بگیره
تهیونگ:آها باشه بهش بگو کارش دارم بیاد شرکت
آت:باشه
تهیونگ:پس من رفتم خدافظ
آت:خدافظ
پسره چقدر عجیب بود هم عجیب هم خوشتیپ نمیدونم بلند شدم برم بیرون یکم راه برم دستمو گرفتم به درو دیوار و رفتم بیرون که رسیدم به پله ها آروم آروم اومدم پایین داشتم میومدم پایین که یهو کوک و جیا پایین پله ها ظاهر شدن بادیدن اون دوتا یهو سرم تیر عجیبی کشید
آت:پسره عوضی
جیا:خاله آت
کوک:آت آت چشماتو نبند (گریه)
آت :من خوبم
اینا چی بود این تصویرا چی بود که اومد توی ذهنم چرا کوک داشت گریه میکرد چرا جیا منو خاله آت صدا کرد توی فکر بودم که یهو تعادلم از دست دادم داشتم میوفتادم که یکی از پشت گرفتم نگاه که کردم دیدم کوک
کوک:خوبی ؟
آت :اوم خوبم
جیا:مامان چرا داشتی میوفتادی
آت:چون راه نرفتم چند وقت نمیتونم خوب راه برم
آت:آقاییی
کوک:سرفه
آت:عااا کوک من چند وقته اینجام
کوک:سه ماه
آت:آها
کوک:خوب بریم
آت :عااا یه آقایی به اسمممم آها تهیونگ گفت به کوک بگو بیاد شرکت
جیا :عمو تهیونگ نرفته بود
آت :عمووو ولی تهیونگ که گفت دوست کوک
جیا :من بهش میگم عمو
آت :آها
کوک :عااا تو اسم منو به فامیل یا با آقا میگی چرا هی میگی تهیونگ ؟؟
آت :نمیدونم (خنده)
کوک :آقای کیم اوکی
آت :باشه آقای کیم
آت: ولی تهیونگ بهتر بود (آروم)
کوک :میشنومممم
آت :باشه باشه کیم تهیونگ
کوک :هوفففف آقای کیم
آت :باشه کیم تهیونگ
کوک :با اینکه فراموشی گرفتی ولی هنوز لجبازیت سر جاش
آت :(خنده ).....
که یهو در باز شد و یه مرد خیلی خوشتیپ اومد تو
آت :ش ش شما؟
مرده:اممم فکر کنم منو نمیشناسی البته وقتی که فراموشی نداشتی هم منو نشناختی(خنده)
آت:شما؟
مرده:تهیونگ هستم کیم تهیونگ دوست صمیمی کوک
آت:آها
تهیونگ:کوک کجاست؟
آت:رفت با جیا بستنی بگیره
تهیونگ:آها باشه بهش بگو کارش دارم بیاد شرکت
آت:باشه
تهیونگ:پس من رفتم خدافظ
آت:خدافظ
پسره چقدر عجیب بود هم عجیب هم خوشتیپ نمیدونم بلند شدم برم بیرون یکم راه برم دستمو گرفتم به درو دیوار و رفتم بیرون که رسیدم به پله ها آروم آروم اومدم پایین داشتم میومدم پایین که یهو کوک و جیا پایین پله ها ظاهر شدن بادیدن اون دوتا یهو سرم تیر عجیبی کشید
آت:پسره عوضی
جیا:خاله آت
کوک:آت آت چشماتو نبند (گریه)
آت :من خوبم
اینا چی بود این تصویرا چی بود که اومد توی ذهنم چرا کوک داشت گریه میکرد چرا جیا منو خاله آت صدا کرد توی فکر بودم که یهو تعادلم از دست دادم داشتم میوفتادم که یکی از پشت گرفتم نگاه که کردم دیدم کوک
کوک:خوبی ؟
آت :اوم خوبم
جیا:مامان چرا داشتی میوفتادی
آت:چون راه نرفتم چند وقت نمیتونم خوب راه برم
آت:آقاییی
کوک:سرفه
آت:عااا کوک من چند وقته اینجام
کوک:سه ماه
آت:آها
کوک:خوب بریم
آت :عااا یه آقایی به اسمممم آها تهیونگ گفت به کوک بگو بیاد شرکت
جیا :عمو تهیونگ نرفته بود
آت :عمووو ولی تهیونگ که گفت دوست کوک
جیا :من بهش میگم عمو
آت :آها
کوک :عااا تو اسم منو به فامیل یا با آقا میگی چرا هی میگی تهیونگ ؟؟
آت :نمیدونم (خنده)
کوک :آقای کیم اوکی
آت :باشه آقای کیم
آت: ولی تهیونگ بهتر بود (آروم)
کوک :میشنومممم
آت :باشه باشه کیم تهیونگ
کوک :هوفففف آقای کیم
آت :باشه کیم تهیونگ
کوک :با اینکه فراموشی گرفتی ولی هنوز لجبازیت سر جاش
آت :(خنده ).....
۴.۶k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.