عنوان:دوست قهرمان من!
عنوان:دوست قهرمان من!
𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟏
اگه زندگی انقد چیز بدیه... چرا من انقد خوشم؟!
اگه زندگی انقد چیز بدیه... چرا من ازش خوشم میاد؟!
اگه زندگی انقد چیز بدیه... چرا من در تلاش واسه نگه داشتنشم؟!
مهم اینه چقد تلاش واسه رسیدن به اون چیزی که میخوای بکنی... وگرنه هزاران نفر هر روز آروزی مرگ میکنن:)
زندگی خوب از اونجایی شروع میشه که شروع کنی به تلاش کردن واسه چیزی که تورو از ته دل خوشحال میکنه... آیا واقعا چیزی هست که خوشحالت کنه؟!
- نه!
این حرفش کافی بود تا تمام حرف هاش رو پس بگیره... هیون وو مثل همه نبود... واقعا هیچ چیز براش مهم نبود... چه باشه چه نباشه... چه کسی رو داشته باشه چه نداشته باشه... از اتاق روانشناس اومد بیرون... به سمت خونه حرکت کرد... چیزی براش مهم نبود؟! از درون داشت میپوسید! قلبش تسخیر تمام سناریو هایی که میدونه قرار نیست اتفاق بیوفته شده بود! بارون نم نم میبارید... مثل قلب اون... آیا کسی پیداش میشه که انقد بتونه خوشحالش کنه... به مادربزرگش شب بخیر گفت و روی تختش داری کشید... اون با مادربزرگش زندگی میکرد... هنوز دبیرستان میرفت... کلاس دهم بود و همه به اسم روانی صداش میکردن... چون این بار ششم بود که میرفت پیش روانشناس... به سقف اتاق خیره شد... اون اینجوری به خواب میرفت... به نگاه کردن به سقف و ساختن کلی سناریو از زندگی عادی و بدون دشوارش!
ادامه دارد...
𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟏
اگه زندگی انقد چیز بدیه... چرا من انقد خوشم؟!
اگه زندگی انقد چیز بدیه... چرا من ازش خوشم میاد؟!
اگه زندگی انقد چیز بدیه... چرا من در تلاش واسه نگه داشتنشم؟!
مهم اینه چقد تلاش واسه رسیدن به اون چیزی که میخوای بکنی... وگرنه هزاران نفر هر روز آروزی مرگ میکنن:)
زندگی خوب از اونجایی شروع میشه که شروع کنی به تلاش کردن واسه چیزی که تورو از ته دل خوشحال میکنه... آیا واقعا چیزی هست که خوشحالت کنه؟!
- نه!
این حرفش کافی بود تا تمام حرف هاش رو پس بگیره... هیون وو مثل همه نبود... واقعا هیچ چیز براش مهم نبود... چه باشه چه نباشه... چه کسی رو داشته باشه چه نداشته باشه... از اتاق روانشناس اومد بیرون... به سمت خونه حرکت کرد... چیزی براش مهم نبود؟! از درون داشت میپوسید! قلبش تسخیر تمام سناریو هایی که میدونه قرار نیست اتفاق بیوفته شده بود! بارون نم نم میبارید... مثل قلب اون... آیا کسی پیداش میشه که انقد بتونه خوشحالش کنه... به مادربزرگش شب بخیر گفت و روی تختش داری کشید... اون با مادربزرگش زندگی میکرد... هنوز دبیرستان میرفت... کلاس دهم بود و همه به اسم روانی صداش میکردن... چون این بار ششم بود که میرفت پیش روانشناس... به سقف اتاق خیره شد... اون اینجوری به خواب میرفت... به نگاه کردن به سقف و ساختن کلی سناریو از زندگی عادی و بدون دشوارش!
ادامه دارد...
۱.۴k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.