A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 1 💜
تولدم بود . دلم خیلی گرفته بود . تصمیم گرفتم برم بیرون . یه هودی گشاد و یه شلوار پوشیدمو و رفتم . ناراحت بودم . چون کسیو نداشتم که برام تولد بگیره . رفتم و رو صندلی یه کافه نشستم . یه قهوه و کیک سفارش دادم . از گارسون خواستم رو کیکم یه شمع بزاره . سفارش هامو اورد . برای خودم اهنگ تولد خوندم و با بی حوصلگی شمع هامو فوت کردم . بدون اینکه چیزی بخورم ، حساب کردم و از کافه رفتم بیرون . همینطور که داشتم قدم میزدم یه موتوری رسید بهم . قصد داشت کیفمو بزنه . من خیلی مقاومت کردم ، ولی افتادم زمین و کیفمو ول کردم . یه پسر از اون پشت داد زد و دوید دنبال موتوریه . ولی اونا انقدر سرعتشون زیاد بود که بهشون نرسید . خودشو رسوند به من .
گفت : حالت خوبه ؟!
من : آخخخخ ،،، اره خوبم !
گفت : داره از بینیت خون میاد . پاشو بریم بیمارستان .
من : نه لازم نیست خوبم .
پسره من رو برد و رو یه صندلی تو پارک نشوند .
گفت : بیا این دستمال رو بگیر و خون بینیت رو پاک کن . سرتم بالا بگیر .
منم به حرفش گوش کردم .
من : اسمت چیه ؟!
گفت : جئون جونگ کوک .
من : منم اسمم می چا هست . از آشنایی باهات خوشبختم .
گفت : منم همینطور . ولی ،،، تو کوکی صدام کن .
گفتم : باشه .
یه نگاهی به ساعت انداختم . ساعت 13 : 18 بود . دیرم شده بود و باید میرفتم خونه .
گفتم : ببخشید من خیلی دیرم شده . باید برم . ممنون که کمکم کردی !
گفت : خواهش میکنم . میخوای برسونمت ؟!
گفتم : نه ممنون خودم میرم .
گفت : هرجور که راحتی .
گفتم : عه / : پس کیفم کو ؟!
گفت : کیفتو زدن که / :
یه خنده ریزی کردم و رفتم .
رسیدم خونه . خودمو ول کردم رو تخت . تخت یه صدایی داد . فک کنم شکست / :
ولی برام مهم نبود . چند دقیقه گذشت ،،، خوابم برد .
صبح شد .....
پــارتــــ : 1 💜
تولدم بود . دلم خیلی گرفته بود . تصمیم گرفتم برم بیرون . یه هودی گشاد و یه شلوار پوشیدمو و رفتم . ناراحت بودم . چون کسیو نداشتم که برام تولد بگیره . رفتم و رو صندلی یه کافه نشستم . یه قهوه و کیک سفارش دادم . از گارسون خواستم رو کیکم یه شمع بزاره . سفارش هامو اورد . برای خودم اهنگ تولد خوندم و با بی حوصلگی شمع هامو فوت کردم . بدون اینکه چیزی بخورم ، حساب کردم و از کافه رفتم بیرون . همینطور که داشتم قدم میزدم یه موتوری رسید بهم . قصد داشت کیفمو بزنه . من خیلی مقاومت کردم ، ولی افتادم زمین و کیفمو ول کردم . یه پسر از اون پشت داد زد و دوید دنبال موتوریه . ولی اونا انقدر سرعتشون زیاد بود که بهشون نرسید . خودشو رسوند به من .
گفت : حالت خوبه ؟!
من : آخخخخ ،،، اره خوبم !
گفت : داره از بینیت خون میاد . پاشو بریم بیمارستان .
من : نه لازم نیست خوبم .
پسره من رو برد و رو یه صندلی تو پارک نشوند .
گفت : بیا این دستمال رو بگیر و خون بینیت رو پاک کن . سرتم بالا بگیر .
منم به حرفش گوش کردم .
من : اسمت چیه ؟!
گفت : جئون جونگ کوک .
من : منم اسمم می چا هست . از آشنایی باهات خوشبختم .
گفت : منم همینطور . ولی ،،، تو کوکی صدام کن .
گفتم : باشه .
یه نگاهی به ساعت انداختم . ساعت 13 : 18 بود . دیرم شده بود و باید میرفتم خونه .
گفتم : ببخشید من خیلی دیرم شده . باید برم . ممنون که کمکم کردی !
گفت : خواهش میکنم . میخوای برسونمت ؟!
گفتم : نه ممنون خودم میرم .
گفت : هرجور که راحتی .
گفتم : عه / : پس کیفم کو ؟!
گفت : کیفتو زدن که / :
یه خنده ریزی کردم و رفتم .
رسیدم خونه . خودمو ول کردم رو تخت . تخت یه صدایی داد . فک کنم شکست / :
ولی برام مهم نبود . چند دقیقه گذشت ،،، خوابم برد .
صبح شد .....
۴.۱k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.