☆شراب گیلاس☆
☆شراب_گیلاس☆
P6
الان امانداش هفده ساله شده بود ...اون دستای ظریفش...حالا بزرگتر شده بودن بدنش به همون سفیدی...اما حالا رشد کرده بود ...صورتش...
چیزی که جونگکوک تحسینش میکرد...
مثل همیشه زیبا و خواستنی بود حتی زیباتر شده بود ...جونگکوک عاشق بزرگ شدن اماندا بود اما حالا میترسید !چطور میتونست جلوی بزرگ شدنش رو بگیره؟ !وقتی خودش حتی ذره ای تغییر نکرده بود...امانداش انقد بزرگ شده بود ...یعنی بزرگتر هم میشد؟ !پیر میشد؟ !از
بین میرفت؟؟ !مثل بقیه آدم ها؟؟!
هر روز به این ها فکر میکرد و خودش رو عذاب میداد ...دلش میخواست اماندا دوباره کوچیک شه ...خودش لباس تنش کنه ...خودش
بهش غذا بده ...بغلش کنه و بخوابوندش ...براش شعر و داستان بخونه...
با باز شدن در توسط کلید سرشو تکون داد انقد تو فکر بود که بوی تن یا حتی صدای قدم های اماندا تو خیابون رو حس نکرده بود ...از روی
مبل بلند شدو روبه روی در ایستاد...
"سالم ددی...من او"....
با دیدن صورت عصبانی جونگکوک حرفشو خورد...
"ساعت چنده اماندا؟"
_خب...کارم طول کشید
من نگفتم توضیح بده!پرسیدم ساعت چنده"!
_نه"
"گفته بودم تا ساعت چند خونه باشی؟"
_ددی...لطفا...باشه؟دیگه تکرارش نمیکنم
"نباید تکرارش کنی ولی الان سوالمو جواب بده"!
_ساعت شیش
چند ساعت دیر کردی؟"
اماندا سرشو پایین انداخت و جواب داد: سه ساعت وقتی دید جونگکوک حرفی نمیزنه با مظلومیت خاصی تو صداش زمزمه
کرد "ببخشید"
وقتی باز هم جونگکوک جوابی بهش نداد طبق عادت بچگیش وقتی کار اشتباهی انجام میداد به دست جونگکوک آویزون شد و تکونش داد
"ببخشید...ددی...ددی...ببخشید دیگه...لطفا...لطفا...لطفا...ددی"...
جونگکوک دست اماندا رو از خودش جدا کرد و تو صورتش زل زد...
بهم نگو ددی!!!!من ددیت نیستم!تو این یک هفته صدبار بهت" توضیح دادم"!!!
اماندا سرشو پایین انداخت...
"از بچگیم پیشم بودی، تو بابامی...ددی" برام مهم نیست، تو منو بزرگ کردی"
لحن صدای مظلوم اماندا وقتی گفت ددی، بارها تو گوش جونگکوک صدا خورد ...و جونگکوک بیشتر عذاب کشید...اون مادر اماندا رو کشته بود و اماندا انقد بهش وابسته بود که وقتی گفته
بود پدرش نیست و پیداش کرده ...فقط چند دقیقه تو بغلش گریه کرده بود ...و بعد با خنده گفته بود که براش مهم نیست !! الان یه پدر داره و اون جونگکوکه...
و بعد از یک هفته هنوزم داشت جونگ کوکو ددی صدا میکرد ...چیزی که جونگکوک رو عذاب میداد ...اینکه به همون اندازه که به اماندا وابسته
شده...اماندا هم به جونگکوک این حسو داره...
اماندا رو آروم تو بغل خودش گرفت ...سر اماندا دقیقا رو سینه ش بود و بدنش تو بدن جونگکوک گم میشد...
"متاسفم که پدر واقعیت نیستم اماندا...اگر دوست داری اینجوری صدام
کنی...باشه...صدا کن...و دیگه انقد با ناراحتی درباره ش صحبت نکن"....
صدای بانمک اماندا گوششو قلقلک داد
"چشم ددی...حالا بخشیدی؟"
جونگکوک اماندا و از بغل خودش بیرون کشید و با اخم بهش نگاه کرد
"آره...بعد از باشگاه کجا رفته بودی؟"
شرطا °-° :۱۸ لایک_۲۰ کامنت
P6
الان امانداش هفده ساله شده بود ...اون دستای ظریفش...حالا بزرگتر شده بودن بدنش به همون سفیدی...اما حالا رشد کرده بود ...صورتش...
چیزی که جونگکوک تحسینش میکرد...
مثل همیشه زیبا و خواستنی بود حتی زیباتر شده بود ...جونگکوک عاشق بزرگ شدن اماندا بود اما حالا میترسید !چطور میتونست جلوی بزرگ شدنش رو بگیره؟ !وقتی خودش حتی ذره ای تغییر نکرده بود...امانداش انقد بزرگ شده بود ...یعنی بزرگتر هم میشد؟ !پیر میشد؟ !از
بین میرفت؟؟ !مثل بقیه آدم ها؟؟!
هر روز به این ها فکر میکرد و خودش رو عذاب میداد ...دلش میخواست اماندا دوباره کوچیک شه ...خودش لباس تنش کنه ...خودش
بهش غذا بده ...بغلش کنه و بخوابوندش ...براش شعر و داستان بخونه...
با باز شدن در توسط کلید سرشو تکون داد انقد تو فکر بود که بوی تن یا حتی صدای قدم های اماندا تو خیابون رو حس نکرده بود ...از روی
مبل بلند شدو روبه روی در ایستاد...
"سالم ددی...من او"....
با دیدن صورت عصبانی جونگکوک حرفشو خورد...
"ساعت چنده اماندا؟"
_خب...کارم طول کشید
من نگفتم توضیح بده!پرسیدم ساعت چنده"!
_نه"
"گفته بودم تا ساعت چند خونه باشی؟"
_ددی...لطفا...باشه؟دیگه تکرارش نمیکنم
"نباید تکرارش کنی ولی الان سوالمو جواب بده"!
_ساعت شیش
چند ساعت دیر کردی؟"
اماندا سرشو پایین انداخت و جواب داد: سه ساعت وقتی دید جونگکوک حرفی نمیزنه با مظلومیت خاصی تو صداش زمزمه
کرد "ببخشید"
وقتی باز هم جونگکوک جوابی بهش نداد طبق عادت بچگیش وقتی کار اشتباهی انجام میداد به دست جونگکوک آویزون شد و تکونش داد
"ببخشید...ددی...ددی...ببخشید دیگه...لطفا...لطفا...لطفا...ددی"...
جونگکوک دست اماندا رو از خودش جدا کرد و تو صورتش زل زد...
بهم نگو ددی!!!!من ددیت نیستم!تو این یک هفته صدبار بهت" توضیح دادم"!!!
اماندا سرشو پایین انداخت...
"از بچگیم پیشم بودی، تو بابامی...ددی" برام مهم نیست، تو منو بزرگ کردی"
لحن صدای مظلوم اماندا وقتی گفت ددی، بارها تو گوش جونگکوک صدا خورد ...و جونگکوک بیشتر عذاب کشید...اون مادر اماندا رو کشته بود و اماندا انقد بهش وابسته بود که وقتی گفته
بود پدرش نیست و پیداش کرده ...فقط چند دقیقه تو بغلش گریه کرده بود ...و بعد با خنده گفته بود که براش مهم نیست !! الان یه پدر داره و اون جونگکوکه...
و بعد از یک هفته هنوزم داشت جونگ کوکو ددی صدا میکرد ...چیزی که جونگکوک رو عذاب میداد ...اینکه به همون اندازه که به اماندا وابسته
شده...اماندا هم به جونگکوک این حسو داره...
اماندا رو آروم تو بغل خودش گرفت ...سر اماندا دقیقا رو سینه ش بود و بدنش تو بدن جونگکوک گم میشد...
"متاسفم که پدر واقعیت نیستم اماندا...اگر دوست داری اینجوری صدام
کنی...باشه...صدا کن...و دیگه انقد با ناراحتی درباره ش صحبت نکن"....
صدای بانمک اماندا گوششو قلقلک داد
"چشم ددی...حالا بخشیدی؟"
جونگکوک اماندا و از بغل خودش بیرون کشید و با اخم بهش نگاه کرد
"آره...بعد از باشگاه کجا رفته بودی؟"
شرطا °-° :۱۸ لایک_۲۰ کامنت
۱۲.۰k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.