Part1
Part1
دخترک بازهم صبح زود برا آماده کردن صبحانه ناپدریش بلند شد ناپدری که جز قمار کردن هیچ کار دیگه بلد نبود ناپدری که قصد تجاوز بهش رو داشت اما اون دختر فقط و فقط ۱۷ سالش بود
....
اون همیشه یا خونه اربابش میرفت و تمیز کاری میکرد وقتیم که برمیگشت برا ناپدریش کار میکرد تا فقط کتک نخوره و بهش دست نزنه امروز هم مثل روز های دیگه دخترک لباس فرم تر تمیزی پوشیدی و رفت به طرف اون عمارت بزرگ و مجلل اون تاحالا فقط ارباب زاده رو دیده بود که حسابی مهربونی اما تازگیا از پسر بزرگ ارباب این خونه صحبت میکنن میگن اون قیافه به شدت سردی داره همیشه یه چشمش رو میپوشونه و فقط و فقط نزدیکانش اون زخم رو چشماش رو دیدن اون زخم تیه یه حادثه براش اتفاق افتاده بود
...اومدی دخترم بدو باید صبحونه رو آماده کنیم
+بله آجوما
جینا به کمک سه تا از خدمتکارا داشتن صبحانه درست میکردن
سولی:هی جینا میدونستی امشب ارباب بزرگ دارن میان؟
+چی؟پسر بزرگشون؟
سولی:آره میگن اصلا نباید باهاش چشم تو چشم بشی
+چرا؟
سولی:ت....
....دخترا زود باشید انقدر حرف نزنید
اونا دوتا صبحونه رو درست کردن همه رو رو میز چیدن دوتا اربابا سر میز نشستن ارباب بزرگ که میشد پدر ارباب زاده ته مین سر میز نشسته بود جاش اونجا بود برعکس ظاهر سردش قلب مهربونی داشت
ب.ی:جینا بیا کارت دارم
جینا بدو بدو به طرف اربابش رفت و تعظیم کرد
+بله ارباب
ب.ی:امشب پسر بزرگم بعد چهار سال داره برمیگرده به این عمارت اون زیادی حساسه و از اونجایی که تو از همه بهتری میخوام تو امشب همه چیو تدارک ببینی
+یعنی کلا اینجا بمونم؟
ب.ی:آره
+مشکلی نیست فقط من....
ب.ی:خبر دارم نگران نباش با پدرت صحبت میکنم
+چشم ارباب
ب.ی:میتونی بری دخترم
جینا تعظیمی کرد دخترک نمیدونست خوشحال شه یا ناراحت ولی بهتر از اون خونه کهنه و خاکیه .....
دخترک بازهم صبح زود برا آماده کردن صبحانه ناپدریش بلند شد ناپدری که جز قمار کردن هیچ کار دیگه بلد نبود ناپدری که قصد تجاوز بهش رو داشت اما اون دختر فقط و فقط ۱۷ سالش بود
....
اون همیشه یا خونه اربابش میرفت و تمیز کاری میکرد وقتیم که برمیگشت برا ناپدریش کار میکرد تا فقط کتک نخوره و بهش دست نزنه امروز هم مثل روز های دیگه دخترک لباس فرم تر تمیزی پوشیدی و رفت به طرف اون عمارت بزرگ و مجلل اون تاحالا فقط ارباب زاده رو دیده بود که حسابی مهربونی اما تازگیا از پسر بزرگ ارباب این خونه صحبت میکنن میگن اون قیافه به شدت سردی داره همیشه یه چشمش رو میپوشونه و فقط و فقط نزدیکانش اون زخم رو چشماش رو دیدن اون زخم تیه یه حادثه براش اتفاق افتاده بود
...اومدی دخترم بدو باید صبحونه رو آماده کنیم
+بله آجوما
جینا به کمک سه تا از خدمتکارا داشتن صبحانه درست میکردن
سولی:هی جینا میدونستی امشب ارباب بزرگ دارن میان؟
+چی؟پسر بزرگشون؟
سولی:آره میگن اصلا نباید باهاش چشم تو چشم بشی
+چرا؟
سولی:ت....
....دخترا زود باشید انقدر حرف نزنید
اونا دوتا صبحونه رو درست کردن همه رو رو میز چیدن دوتا اربابا سر میز نشستن ارباب بزرگ که میشد پدر ارباب زاده ته مین سر میز نشسته بود جاش اونجا بود برعکس ظاهر سردش قلب مهربونی داشت
ب.ی:جینا بیا کارت دارم
جینا بدو بدو به طرف اربابش رفت و تعظیم کرد
+بله ارباب
ب.ی:امشب پسر بزرگم بعد چهار سال داره برمیگرده به این عمارت اون زیادی حساسه و از اونجایی که تو از همه بهتری میخوام تو امشب همه چیو تدارک ببینی
+یعنی کلا اینجا بمونم؟
ب.ی:آره
+مشکلی نیست فقط من....
ب.ی:خبر دارم نگران نباش با پدرت صحبت میکنم
+چشم ارباب
ب.ی:میتونی بری دخترم
جینا تعظیمی کرد دخترک نمیدونست خوشحال شه یا ناراحت ولی بهتر از اون خونه کهنه و خاکیه .....
۲.۱k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.