ندیمه عمارتp:²¹
...بخدا نمیتونستم!..
جیمین:رنجوندیش...اذیتش کردی..چطور ازش توقع موندن داشتی..چطور راحت گذاشتی بره..
سرشو به دو طرف ریز تکون داد :من راحت نزاشتم بره...من بچشو ازش گرفتم...گرفتم تا بلکه به بهونه دلتنگی اون نره...ا/ت من انقد سنگ دل نبود...نمیتونست انقد راحت از بچش بگذره...همم.. مگه ن...اون انقد سنگ دل نبود...
جیمین:ن نبود...هیچوقتم نیست..حتما یه دلیلی پشتشه...
نیش خند تلخی زد و گفت:چه دلیلی جز اینکه نخواد من و ببینه؟...یعنی انقد ازم بدش میومد؟!...انقد بد بودم؟...
خنده ای گوشه لبم جاگرفت:شاید یذره از دماغ فیلم افتاده باشی ولی...ن..دلیلش این نمیتونه باشه...
تهیونگ:خیلی با اطمینان حرف میزنی!...
جیمین:اممم...درسته کم دیدیمش...اما خواهرمه ..میدونم مثل مامانم صاف و ساده اس ...اهل کینه و انتقام نیست..برای همین میتونم انقد مطمئن حرف بزنم...انقدی که بهت اطمینان بدم یکی این وسط موش دونده و خواهر من نمیتونه خیانت کار باشه!..
با شنیدن و درک حرفم اخمی روی صورتش و بدجور توی خودش رفت...اما میخواستم دلیل این همه سال نفهمی بدونم...دلیل این همه سال پیگیری نکردنو...
جیمین:چرا سعی نکردی توی این همه سال یه بار دیگه ازمایش بگیری؟...
تهیونگ:نمیتونستم!
جیمین:یعنی چی...نمیفهمم...چرا واسه خودتم که شده جلو نمی رفتی ...دوباره تست نمیدادی؟
تهیونگ:گفتم...نمیتونستمم
جیمین:واضح حرف بزن تهیونگ...این دلیلت من و نمی تونه قانع کنه به خاطر این همه وقت نفهمیدن!
تهیونگ:میترسیدممم...(داد)
با شنیدن صدای دادش و درک حرفش اخم از روی صورتم پاک شد و مبهوت منتظر توضیح بودم...تهیونگ:میترسیدمم...میترسیدم بازم ازمایش بدم جواب همون باشه...میترسیدم چون هنوز خاطره اون روز توی ذهنم داره عذابم میده... اگه ازمایش میدادم همون بود دوباره نابود میشدم...دوباره میشکستم ..من دیگه تحمل شکستنو نداشتم...ترس داشتم اگه ازمایش بدم اون روز برام تکرار بشه چون هنوز بارو ندارم ا/ت بهم خیانت کرده باشه..که کوک بهم خنجر زده باشه... نمیخواستم این شک و به یقین برسونم...کنار هم بودن من و ا/ت دشمن زیاد داشت..اگه پیداش میکردم و دوباره برش میگردوندنم!...فکر میکردی چیکار میکردن... اینبار به جای دور کردنش برای همیشه ازم میگیرفتنش..اونوقت دیگه منی تو این دنیا نبود....من از اون روزم ترس داشتم...ترس از دست دادن!... نمیتونستم..نمی شد..
لبخند غمگینی زد و گفت:از چیزی نمی ترسیدم..برای کسی دل نمی سوزوندم ..ترس از دست دادن نداشتم حتی درکشم نمی کردم..اما تا وقتی که ا/ت تو زندگیم نبود...حالا ترس نبودنش شده مثل کابوس برام...اینکه دور باشه و سالم برام خیلی بهتر از اسیب دیدنشه...
حرفاش فکرمو بدجور مشغول کرد...از طرفی درست میگفت و از یه طرف حس میکردم شاید راهی دیگه بود و امتحان نکرده...ولی ن ..هیچی راهی نبوده...دستی روی صورتم کشیدم پشت گردنم قلاب کردم...جای تهیونگ بودن سخت اما تمام تلاش برای درک کردنش گذاشتم و شاید این بهترین راه برای محافظت از کسی که دوسش داری باشه ...اما ترسیدنش برای آزمایش ندادن و نمیفهمیدم!... مگه چقد میتونست سخت باشه!... نمیدونم...شاید واقعا درد داره ..شاید از دورن میشکنه وگرنه تهیونگ هیچ وقت ضعف نشون نمیداد ..حداقل این ادمی که رو به رومه همین و نشون میده...پوف کلافه ای کردم و از جام بلند شدم...
تهیونگ:کجا میری
جیمین:میرم الکل بیارم برات...
تهیونگ:بشین...نمیخورم
جیمین:ترک کردی؟...از کی تا حالا..
تهیونگ:ن.. اینطور نیست......... الکل میخوردم یادم بره درد دارم...اما دیگ نمیخورم...میخوام درد بکشم....میخوام بخاطر نبودنش کنارم درد بکشم... این درد حقمه
از جاش بلند شد و رو به روم وایستاد...دستشو روی شونم گذاشت و گفت :باید این درد و بکشم... اگه هنوز رفیقمی نگران نباش عادت کردم...ای کاش میتونستم تو پیدا کردن خواهرت کمکت کنم...ولی نمیتونم... نمیخوام وادارش کنم ببینم!...
رد کم رنگ لبخند و روی لبم نشوندم و توی بغلم کشیدمش...
جیمین:رنجوندیش...اذیتش کردی..چطور ازش توقع موندن داشتی..چطور راحت گذاشتی بره..
سرشو به دو طرف ریز تکون داد :من راحت نزاشتم بره...من بچشو ازش گرفتم...گرفتم تا بلکه به بهونه دلتنگی اون نره...ا/ت من انقد سنگ دل نبود...نمیتونست انقد راحت از بچش بگذره...همم.. مگه ن...اون انقد سنگ دل نبود...
جیمین:ن نبود...هیچوقتم نیست..حتما یه دلیلی پشتشه...
نیش خند تلخی زد و گفت:چه دلیلی جز اینکه نخواد من و ببینه؟...یعنی انقد ازم بدش میومد؟!...انقد بد بودم؟...
خنده ای گوشه لبم جاگرفت:شاید یذره از دماغ فیلم افتاده باشی ولی...ن..دلیلش این نمیتونه باشه...
تهیونگ:خیلی با اطمینان حرف میزنی!...
جیمین:اممم...درسته کم دیدیمش...اما خواهرمه ..میدونم مثل مامانم صاف و ساده اس ...اهل کینه و انتقام نیست..برای همین میتونم انقد مطمئن حرف بزنم...انقدی که بهت اطمینان بدم یکی این وسط موش دونده و خواهر من نمیتونه خیانت کار باشه!..
با شنیدن و درک حرفم اخمی روی صورتش و بدجور توی خودش رفت...اما میخواستم دلیل این همه سال نفهمی بدونم...دلیل این همه سال پیگیری نکردنو...
جیمین:چرا سعی نکردی توی این همه سال یه بار دیگه ازمایش بگیری؟...
تهیونگ:نمیتونستم!
جیمین:یعنی چی...نمیفهمم...چرا واسه خودتم که شده جلو نمی رفتی ...دوباره تست نمیدادی؟
تهیونگ:گفتم...نمیتونستمم
جیمین:واضح حرف بزن تهیونگ...این دلیلت من و نمی تونه قانع کنه به خاطر این همه وقت نفهمیدن!
تهیونگ:میترسیدممم...(داد)
با شنیدن صدای دادش و درک حرفش اخم از روی صورتم پاک شد و مبهوت منتظر توضیح بودم...تهیونگ:میترسیدمم...میترسیدم بازم ازمایش بدم جواب همون باشه...میترسیدم چون هنوز خاطره اون روز توی ذهنم داره عذابم میده... اگه ازمایش میدادم همون بود دوباره نابود میشدم...دوباره میشکستم ..من دیگه تحمل شکستنو نداشتم...ترس داشتم اگه ازمایش بدم اون روز برام تکرار بشه چون هنوز بارو ندارم ا/ت بهم خیانت کرده باشه..که کوک بهم خنجر زده باشه... نمیخواستم این شک و به یقین برسونم...کنار هم بودن من و ا/ت دشمن زیاد داشت..اگه پیداش میکردم و دوباره برش میگردوندنم!...فکر میکردی چیکار میکردن... اینبار به جای دور کردنش برای همیشه ازم میگیرفتنش..اونوقت دیگه منی تو این دنیا نبود....من از اون روزم ترس داشتم...ترس از دست دادن!... نمیتونستم..نمی شد..
لبخند غمگینی زد و گفت:از چیزی نمی ترسیدم..برای کسی دل نمی سوزوندم ..ترس از دست دادن نداشتم حتی درکشم نمی کردم..اما تا وقتی که ا/ت تو زندگیم نبود...حالا ترس نبودنش شده مثل کابوس برام...اینکه دور باشه و سالم برام خیلی بهتر از اسیب دیدنشه...
حرفاش فکرمو بدجور مشغول کرد...از طرفی درست میگفت و از یه طرف حس میکردم شاید راهی دیگه بود و امتحان نکرده...ولی ن ..هیچی راهی نبوده...دستی روی صورتم کشیدم پشت گردنم قلاب کردم...جای تهیونگ بودن سخت اما تمام تلاش برای درک کردنش گذاشتم و شاید این بهترین راه برای محافظت از کسی که دوسش داری باشه ...اما ترسیدنش برای آزمایش ندادن و نمیفهمیدم!... مگه چقد میتونست سخت باشه!... نمیدونم...شاید واقعا درد داره ..شاید از دورن میشکنه وگرنه تهیونگ هیچ وقت ضعف نشون نمیداد ..حداقل این ادمی که رو به رومه همین و نشون میده...پوف کلافه ای کردم و از جام بلند شدم...
تهیونگ:کجا میری
جیمین:میرم الکل بیارم برات...
تهیونگ:بشین...نمیخورم
جیمین:ترک کردی؟...از کی تا حالا..
تهیونگ:ن.. اینطور نیست......... الکل میخوردم یادم بره درد دارم...اما دیگ نمیخورم...میخوام درد بکشم....میخوام بخاطر نبودنش کنارم درد بکشم... این درد حقمه
از جاش بلند شد و رو به روم وایستاد...دستشو روی شونم گذاشت و گفت :باید این درد و بکشم... اگه هنوز رفیقمی نگران نباش عادت کردم...ای کاش میتونستم تو پیدا کردن خواهرت کمکت کنم...ولی نمیتونم... نمیخوام وادارش کنم ببینم!...
رد کم رنگ لبخند و روی لبم نشوندم و توی بغلم کشیدمش...
۱۳۳.۰k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.