گس لایتر/ پارت ۱۷۰
بایول توی راه برگشت به خونه بود...
نایون باهاش تماس گرفت...
بایول: الو؟
نایون: سلام عزیزم... کجایی؟
بایول: من بیرونم... دارم رانندگی میکنم
نایون: پس همین الان بیا خونه ی ما.. جونگ هون همراته؟
بایول: بله همرامه... باشه میایم
نایون: خوبه...
******************************
جونگکوک توی اتاقش بود...
همه ی کارایی که میخواست تا امروز خوب پیش رفته بود... همه چیز رو به دست آورده بود... احساس قدرت میکرد...
اونقدر به خودش غرّه شده بود که احساس میکرد چیزی توی این دنیا وجود نداره که از پسش برنیاد...
بعد از فوت ایم داجونگ با وکالت تامی که از طرف خانواده ایم داشت همه چیز رو از آن خودش کرده بود... اونا کسی رو قابل اعتمادتر از جونگکوک نمیدیدن... یون ها هم از وقتی با ایل دونگ همراه شده بود به کارای جونگکوک سرک نمیکشید... درگیر عشق شده بود... خیلی کم و به ندرت کارای جونگکوک رو بررسی میکرد...
این خالی بودن میدون به جونگکوک اجازه داده بود تا هرطور که مایله اسبش رو بتازونه...
با برگه ای که منشیش روی میزش گذاشت حالش خوب شد... امروز صبح بورام کمی آشفتش کرده بود... ولی حالا در عرض چند ثانیه فراموشش کرد...
با اشاره ی دستش به منشی فهموند که باید بره...
منشی تعظیم کرد و از اتاق بیرون رفت...
حالا توی اتاق تنها بود...
برگه رو توی دستش روبروی صورتش گرفت...
لبخندی زد...
سرشو به پشتی صندلیش تکیه داد...
به سقف چشم دوخت...
سرمستانه میخندید...
بدون اینکه صدایی ازش بلند شه میخندید...
با وکالت تام همه ی سهام بایول، یون ها و نابی رو خریده بود!!!!!
با نفوذی که الان داشت کاری کرده بود که به اونا خبر ندن که سهامشون واگذار شده..
حالا شرکت حتی از زمان حیات ایم داجونگ هم قدرتمندتر شده بود...
با برنامه ها و کارهای جسورانه ای که جونگکوک برای این شرکت انجام داده بود، از قبل شناخته تر شده بود...
تصورش این بود که دیگه از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسه...
برای لحظاتی به این فکر کرد که برای به دست آوردن این شرکت چه کارایی کرده...
از فریب و دل بردن از ایم بایول گرفته...
تا دادن رشوه ی کلان به بلانکو...
خالی کردن زیر پای هیونو...
سوق دادن یون ها به حاشیه...
و مرگ ایم داجونگی که ناخواسته اتفاق افتاد ولی به نفعش شد...
با یادآوری و تصور هرکدومش شرورانه لبخند میزد...
دستاشو بالا آورد و برای خودش کف زد...
به این فکر میکرد که هیچکس نمیتونه اندازه ی خودش بازی با آدما رو خوب بلد باشه...
زیرلب با خودش حرف میزد...
جونگکوک: تبریک میگم جئون...
حیف که نمیشه این موضوعو با بقیه جشن بگیری...
قهقهه....
قدرت مطلق خودتی...
حالا هرکاری ازت برمیاد...
قهقهه.....
صدای گوشیش که روی میز بود بلند شد...
همونطور که لم داده بود دستشو دراز کرد و گوشی رو از روی میز برداشت....
اسم مادرش رو که دید سریعا جواب داد...
لحنش مرموز و عجین شده با شادی ای بود که به ندرت از کلام جونگکوک حس میشد...
جونگکوک: الو؟... اوما؟
نایون: جونگکوک؟ سلام
جونگکوک: سلام... چطور زنگ زدین؟
نایون: میخواستم بگم بایول و جونگ هون اینجان... بعد از شرکت بیا خونه
جونگکوک: حتما... میام....
نایون از لحن عجیب جونگکوک متعجب شد...
قبل اینکه گوشیو قطع کنه پرسید: جونگکوک؟ خوبی؟
جونگکوک: بله... چطور؟
نایون: هیچی...فعلا
جونگکوک: باشه... فعلا....
***********************************
ایل دونگ کنار یون ها نشسته بود....
یون ها مشغول جمع کردن وسایلش از روی میز کار بود..
وقتی میخواست بلند شه به ایل دونگ گفت: پس امشب منتظرتیم
ایل دونگ: باشه عزیزم... میام
یون ها: خوبه...
یون ها از روی صندلی پاشد...
ایل دونگ هم پاشد و مچ دست یون ها رو گرفت...
یون ها برگشت و نگاهش کرد...
یون ها: چی شد؟....
ایل دونگ دست دیگشو دور کمر یون ها حلقه کرد و به خودش نزدیکش کرد...
دستشو پشت گردن یون ها گذاشت...
اون موهاشو جمع کرده بود و دم اسبی بسته بود... برای همین ایل دونگ پشت گردنشو نوازش کرد...
به چشماش نگاه میکرد...
ایل دونگ: این همه مدت با همیم... حتی یه بارم نبوسیدمت...
از غفلت و سکوت یون ها استفاده کرد و آروم جلو رفت...
و بوسیدش...
بعد از چند ثانیه...
یون ها ازش فاصله گرفت....
یون ها: کار درستی بود؟
ایل دونگ: قطعا...
نایون باهاش تماس گرفت...
بایول: الو؟
نایون: سلام عزیزم... کجایی؟
بایول: من بیرونم... دارم رانندگی میکنم
نایون: پس همین الان بیا خونه ی ما.. جونگ هون همراته؟
بایول: بله همرامه... باشه میایم
نایون: خوبه...
******************************
جونگکوک توی اتاقش بود...
همه ی کارایی که میخواست تا امروز خوب پیش رفته بود... همه چیز رو به دست آورده بود... احساس قدرت میکرد...
اونقدر به خودش غرّه شده بود که احساس میکرد چیزی توی این دنیا وجود نداره که از پسش برنیاد...
بعد از فوت ایم داجونگ با وکالت تامی که از طرف خانواده ایم داشت همه چیز رو از آن خودش کرده بود... اونا کسی رو قابل اعتمادتر از جونگکوک نمیدیدن... یون ها هم از وقتی با ایل دونگ همراه شده بود به کارای جونگکوک سرک نمیکشید... درگیر عشق شده بود... خیلی کم و به ندرت کارای جونگکوک رو بررسی میکرد...
این خالی بودن میدون به جونگکوک اجازه داده بود تا هرطور که مایله اسبش رو بتازونه...
با برگه ای که منشیش روی میزش گذاشت حالش خوب شد... امروز صبح بورام کمی آشفتش کرده بود... ولی حالا در عرض چند ثانیه فراموشش کرد...
با اشاره ی دستش به منشی فهموند که باید بره...
منشی تعظیم کرد و از اتاق بیرون رفت...
حالا توی اتاق تنها بود...
برگه رو توی دستش روبروی صورتش گرفت...
لبخندی زد...
سرشو به پشتی صندلیش تکیه داد...
به سقف چشم دوخت...
سرمستانه میخندید...
بدون اینکه صدایی ازش بلند شه میخندید...
با وکالت تام همه ی سهام بایول، یون ها و نابی رو خریده بود!!!!!
با نفوذی که الان داشت کاری کرده بود که به اونا خبر ندن که سهامشون واگذار شده..
حالا شرکت حتی از زمان حیات ایم داجونگ هم قدرتمندتر شده بود...
با برنامه ها و کارهای جسورانه ای که جونگکوک برای این شرکت انجام داده بود، از قبل شناخته تر شده بود...
تصورش این بود که دیگه از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسه...
برای لحظاتی به این فکر کرد که برای به دست آوردن این شرکت چه کارایی کرده...
از فریب و دل بردن از ایم بایول گرفته...
تا دادن رشوه ی کلان به بلانکو...
خالی کردن زیر پای هیونو...
سوق دادن یون ها به حاشیه...
و مرگ ایم داجونگی که ناخواسته اتفاق افتاد ولی به نفعش شد...
با یادآوری و تصور هرکدومش شرورانه لبخند میزد...
دستاشو بالا آورد و برای خودش کف زد...
به این فکر میکرد که هیچکس نمیتونه اندازه ی خودش بازی با آدما رو خوب بلد باشه...
زیرلب با خودش حرف میزد...
جونگکوک: تبریک میگم جئون...
حیف که نمیشه این موضوعو با بقیه جشن بگیری...
قهقهه....
قدرت مطلق خودتی...
حالا هرکاری ازت برمیاد...
قهقهه.....
صدای گوشیش که روی میز بود بلند شد...
همونطور که لم داده بود دستشو دراز کرد و گوشی رو از روی میز برداشت....
اسم مادرش رو که دید سریعا جواب داد...
لحنش مرموز و عجین شده با شادی ای بود که به ندرت از کلام جونگکوک حس میشد...
جونگکوک: الو؟... اوما؟
نایون: جونگکوک؟ سلام
جونگکوک: سلام... چطور زنگ زدین؟
نایون: میخواستم بگم بایول و جونگ هون اینجان... بعد از شرکت بیا خونه
جونگکوک: حتما... میام....
نایون از لحن عجیب جونگکوک متعجب شد...
قبل اینکه گوشیو قطع کنه پرسید: جونگکوک؟ خوبی؟
جونگکوک: بله... چطور؟
نایون: هیچی...فعلا
جونگکوک: باشه... فعلا....
***********************************
ایل دونگ کنار یون ها نشسته بود....
یون ها مشغول جمع کردن وسایلش از روی میز کار بود..
وقتی میخواست بلند شه به ایل دونگ گفت: پس امشب منتظرتیم
ایل دونگ: باشه عزیزم... میام
یون ها: خوبه...
یون ها از روی صندلی پاشد...
ایل دونگ هم پاشد و مچ دست یون ها رو گرفت...
یون ها برگشت و نگاهش کرد...
یون ها: چی شد؟....
ایل دونگ دست دیگشو دور کمر یون ها حلقه کرد و به خودش نزدیکش کرد...
دستشو پشت گردن یون ها گذاشت...
اون موهاشو جمع کرده بود و دم اسبی بسته بود... برای همین ایل دونگ پشت گردنشو نوازش کرد...
به چشماش نگاه میکرد...
ایل دونگ: این همه مدت با همیم... حتی یه بارم نبوسیدمت...
از غفلت و سکوت یون ها استفاده کرد و آروم جلو رفت...
و بوسیدش...
بعد از چند ثانیه...
یون ها ازش فاصله گرفت....
یون ها: کار درستی بود؟
ایل دونگ: قطعا...
۳۲.۰k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.