نیش شیرین part3
#نیش_شیرین
#part3
در ورودی عمارت رو باز کردم و وارد باغ عمارت شدم.
کنار فواره چشمم به مامان افتاد! مامان اونجا چیکار میکرد؟!
رفتم جلوتر تا واضحتر ببینمش... خودش بود با همون پیراهنهایی که همیشه عادت داشت بپوشه و حتی همون مدل مو.
دستم رو روی شونش گذاشتم ولی وقتی برگشت فرق داشت! اون مامان نبود... جونگکوک بود!
+کمکم کن ا.ت! لطفا...
جوری که انگار آب یخ ریخته باشن روم از خواب پریدم...
زیر لبی گفت: "این چی بود من دیدم؟! "بلند شدم و به ساعت نگاه کردم، ۷:۴۶ دقیقه صبح.
گفتم: "ایندفعه زود بیدار شدم!"
سریع یه دوش گرفتم و جلو آینه موهام رو شونه کردم. متوجه بی روح بودن صورتم شدم پس کمی رژ زرشکی به لبهام زدم.
یک تیشرت مشکی برداشتم و کت لی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
اول از همه پرده ها رو کشیدم تا نور به داخل بتابه.
با اینکه دیروز پذیرایی به اون بزرگی رو تمیز کرده بودیم ولی مشخص بود که خیلی از کارها مونده...
داخل آشپزخونه رفتم و ظرفهای دیشب رو شستم.
کمی نون تست پیدا کردم، گذاشتم برشته بشه و بعد روش مربا زدم و حتی شیرموز هم درست کردم و گذاشتم روی میز ناهار خوری و مشغول تمیز کاری آشپزخونه شدم و حسابی برق انداختمش!
به ساعت نگاه کردم، ۹:۵۳ صبح!
نزدیک دو ساعت برای صبحونه زحمت کشیده بودم ولی خبری از جونگکوک نبود!
خواستم برم دم در اتاقش خبرش کنم که یاد حرف دیشبش افتادم و ترجیح دادم داد بزنم... حتی جرات نداشتم تا ده قدمی اتاقش برم!
_ جونگکوکشی؟! بیدارهستین؟ صبحانه آمادس!
+ چیشده؟ چرا صداتو انداختی تو سرت؟
برگشتم و دیدم که پشت سرمه!
_ صب..صبح بخیر!
+هوم !
_ صبح.. صبحونه حاضره...
+ شیر موز!!!
_ اگه بده الان قهوه میذارم. ببخشید!
+قهوه چرا تا وقتی که شیرموز هست؟!
_ چشم...
+ بشین صبحونه بخور... باید جون داشته باشی قراره امروز زیاد کار کنیم چون هفتهی آینده مهمون دارم!
_ حتما...
دیگه هیچی نگفتم و مشغول خوردن شدیم.
صبر کن ببینم! مهمون؟!
به جونگکوک نگاه کردم که با ولع شیرموز رو سر میکشید!
_ میتونم یه چیزی بپرسم؟
+ بستگی داره ولی بپرس!
_ مهمونها آدم.. خونا... منظورم اینه که چجور افرادی هستن؟
+
#part3
در ورودی عمارت رو باز کردم و وارد باغ عمارت شدم.
کنار فواره چشمم به مامان افتاد! مامان اونجا چیکار میکرد؟!
رفتم جلوتر تا واضحتر ببینمش... خودش بود با همون پیراهنهایی که همیشه عادت داشت بپوشه و حتی همون مدل مو.
دستم رو روی شونش گذاشتم ولی وقتی برگشت فرق داشت! اون مامان نبود... جونگکوک بود!
+کمکم کن ا.ت! لطفا...
جوری که انگار آب یخ ریخته باشن روم از خواب پریدم...
زیر لبی گفت: "این چی بود من دیدم؟! "بلند شدم و به ساعت نگاه کردم، ۷:۴۶ دقیقه صبح.
گفتم: "ایندفعه زود بیدار شدم!"
سریع یه دوش گرفتم و جلو آینه موهام رو شونه کردم. متوجه بی روح بودن صورتم شدم پس کمی رژ زرشکی به لبهام زدم.
یک تیشرت مشکی برداشتم و کت لی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
اول از همه پرده ها رو کشیدم تا نور به داخل بتابه.
با اینکه دیروز پذیرایی به اون بزرگی رو تمیز کرده بودیم ولی مشخص بود که خیلی از کارها مونده...
داخل آشپزخونه رفتم و ظرفهای دیشب رو شستم.
کمی نون تست پیدا کردم، گذاشتم برشته بشه و بعد روش مربا زدم و حتی شیرموز هم درست کردم و گذاشتم روی میز ناهار خوری و مشغول تمیز کاری آشپزخونه شدم و حسابی برق انداختمش!
به ساعت نگاه کردم، ۹:۵۳ صبح!
نزدیک دو ساعت برای صبحونه زحمت کشیده بودم ولی خبری از جونگکوک نبود!
خواستم برم دم در اتاقش خبرش کنم که یاد حرف دیشبش افتادم و ترجیح دادم داد بزنم... حتی جرات نداشتم تا ده قدمی اتاقش برم!
_ جونگکوکشی؟! بیدارهستین؟ صبحانه آمادس!
+ چیشده؟ چرا صداتو انداختی تو سرت؟
برگشتم و دیدم که پشت سرمه!
_ صب..صبح بخیر!
+هوم !
_ صبح.. صبحونه حاضره...
+ شیر موز!!!
_ اگه بده الان قهوه میذارم. ببخشید!
+قهوه چرا تا وقتی که شیرموز هست؟!
_ چشم...
+ بشین صبحونه بخور... باید جون داشته باشی قراره امروز زیاد کار کنیم چون هفتهی آینده مهمون دارم!
_ حتما...
دیگه هیچی نگفتم و مشغول خوردن شدیم.
صبر کن ببینم! مهمون؟!
به جونگکوک نگاه کردم که با ولع شیرموز رو سر میکشید!
_ میتونم یه چیزی بپرسم؟
+ بستگی داره ولی بپرس!
_ مهمونها آدم.. خونا... منظورم اینه که چجور افرادی هستن؟
+
۳.۰k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.