غبار خاطره
لیلیا با احتیاط انگشتش را روی صفحه گوشی لغزاند. صفحه ی نمایش با نور آبی رنگش، صورت رنگ پریده اش را روشن می کرد. چشم هاش خسته و بی روح بودند، مثل یه قایق شکسته روی موج های ناآرام. که گوشیش لرزید به گوشی که نگاه کرد پیامی از طرف فردی براش اومده بود فردی مهم و با ارزش برای لیلیا بود فردی که تقریبا اون رو نیمی از وجود خودش میدونست بهترین دوستش کسی که از بچگی باهاش دوست شده بود و همیشه کنار لیلیا بود ولی الان اون سر یک دعوا ساده دوستی ۱۰ سالش با لیلیا رو بهم زد
لیلیا آروم قفل گوشیش رو باز کرد و شروع به خواندن پیام کرد ..... :
"تو از من بیشتر از خودت مراقبت کردی. این دوستی مثل یه طوفان بود، اما تو، مثل یه درخت سخت و مستحکم، در برابر طوفان ایستادی، و حالا فقط خاکستر این دوستی مونده، و من باید این خاکستر رو به تنهایی پاک کنی . به عنوان دوست خیلی سعی کردم حالتو خوب کنم ولی نتونستم ولی سعیمو کردم چون من از وقتی باهات دوستم خودم درگیر شدم کلا خودمو یادم رفت دیگه یکی دیگ شدم تو عذابم هعی دفع میشدم هعی میرفتم تو گودال و بیشتر میشد این گوداله پس بهتره که دیگه دوستیمون رو تموم کنیم تا هم تو هم من به آرامش برسیم ."
. با خواندن این چند جمله، یه خاطره تلخ و غمگین در ذهن لیلیا به صورت یه فیلم کوتاه و تند نشان داده شد. امیلی (بهترین دوستش)، با لبخند و شوخیهای شیرینش، با موهای مشکی و چشم های سبز و درخشان، با صدای گرم و دلنشینش... همه چیز یه خاطره تلخ و دور از دسترس بود.
لیلیا با احساس یه درد عمیق و نا امیدی، گوشی رو روی میز گذاشت و خودش رو روی تخت رها کرد. صدای ضعیف و خسته ، مثل صدای یه پرنده آسیب دیده ، از دهانش بیرون آمد: " من ، من چطور با این درد باید زندگی کنم؟ "
حالا لیلیا ، تنها ، با درد و غم ، در خاطرات تلخ ، گم شده بود. هر چیزی او را به یاد امیلی ، به یاد دوستی که رفته بود می انداخت ،وجود اون رو دوباره به درد و عذاب مینداخت . میدونست که امیلی ، با وجود تمام سختی ها، سعی میکرد که به دوستی که بین اون دو وجود داشت، وفادار باشه اما نبود و رفت اونم به بدترین شکل ممکن ، لیلیا همش در ذهنش تکرار میشد با این خاطرات ، باید چطور زندگی کنه؟
لیلیا روزها رو به سختی سپری می کرد. مثل یه سایه، مثل یه روح سرگردان در تاریکی، از یه اتاق به اتاق دیگه سرگردان بود. هر روز، حرف های امیلی ، خاطرهایش ، اون رو در معمای غم و اندوه بیشتر و بیشتر غرق میکرد.
صدای نا آشنا لیلیا رو از افکار غمگین و تاریکش بیرون کشید:
میدونم بد نوشتم ولی خو نگین دیگه
ادامه داخل کامنت
لیلیا آروم قفل گوشیش رو باز کرد و شروع به خواندن پیام کرد ..... :
"تو از من بیشتر از خودت مراقبت کردی. این دوستی مثل یه طوفان بود، اما تو، مثل یه درخت سخت و مستحکم، در برابر طوفان ایستادی، و حالا فقط خاکستر این دوستی مونده، و من باید این خاکستر رو به تنهایی پاک کنی . به عنوان دوست خیلی سعی کردم حالتو خوب کنم ولی نتونستم ولی سعیمو کردم چون من از وقتی باهات دوستم خودم درگیر شدم کلا خودمو یادم رفت دیگه یکی دیگ شدم تو عذابم هعی دفع میشدم هعی میرفتم تو گودال و بیشتر میشد این گوداله پس بهتره که دیگه دوستیمون رو تموم کنیم تا هم تو هم من به آرامش برسیم ."
. با خواندن این چند جمله، یه خاطره تلخ و غمگین در ذهن لیلیا به صورت یه فیلم کوتاه و تند نشان داده شد. امیلی (بهترین دوستش)، با لبخند و شوخیهای شیرینش، با موهای مشکی و چشم های سبز و درخشان، با صدای گرم و دلنشینش... همه چیز یه خاطره تلخ و دور از دسترس بود.
لیلیا با احساس یه درد عمیق و نا امیدی، گوشی رو روی میز گذاشت و خودش رو روی تخت رها کرد. صدای ضعیف و خسته ، مثل صدای یه پرنده آسیب دیده ، از دهانش بیرون آمد: " من ، من چطور با این درد باید زندگی کنم؟ "
حالا لیلیا ، تنها ، با درد و غم ، در خاطرات تلخ ، گم شده بود. هر چیزی او را به یاد امیلی ، به یاد دوستی که رفته بود می انداخت ،وجود اون رو دوباره به درد و عذاب مینداخت . میدونست که امیلی ، با وجود تمام سختی ها، سعی میکرد که به دوستی که بین اون دو وجود داشت، وفادار باشه اما نبود و رفت اونم به بدترین شکل ممکن ، لیلیا همش در ذهنش تکرار میشد با این خاطرات ، باید چطور زندگی کنه؟
لیلیا روزها رو به سختی سپری می کرد. مثل یه سایه، مثل یه روح سرگردان در تاریکی، از یه اتاق به اتاق دیگه سرگردان بود. هر روز، حرف های امیلی ، خاطرهایش ، اون رو در معمای غم و اندوه بیشتر و بیشتر غرق میکرد.
صدای نا آشنا لیلیا رو از افکار غمگین و تاریکش بیرون کشید:
میدونم بد نوشتم ولی خو نگین دیگه
ادامه داخل کامنت
۱۳.۸k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.