شیرین ترین دروغی که گفتم part ²
بخاطر نور شدیدی که چشام رو اذیت میکرد از خواب بیدار شدم
اه...بازم یادم رفت پرده هارو بکشم
با حالت خوابالودگی ساعت روی میزو نگا کردم
واییییی.....دیرم شده پس چرا کسی بیدارم نکرد؟!
به سمت حموم حمله کردم و بعد از برداشتن لباسام سری پریدم توی حموم و دوش گرفتم..
همونطور که موهام رو با حوله توی دستم خشک میکردم به لباسهایی که ردی تخت گذاشته بودم نگاه میکردم،از بین لباسایی که روی تخت گذاشته بودم پیراهن سفید رنگی به همراه دامن خاکستری رنگی که تا بالای زانوم بود انتخاب کردم.
لباسام رو پوشیدم و سری از اتاق خارج شدم
_:چی شده؟ کجا داری میری؟
+:چرا بیدارم نکردین؟...مثلا امروز اولین روز کاریم بود الان ابروم جلو اقای مین میره بیچاره کلی ازم تعریف کرد تا قبولم کنن..
_:من فک کردم فردا باید بری...
کفشام رو پوشیدم و دستم رو به نشونه خداحافظی بالا بردم
بلخره بعد از نیم ساعت تاخیر رسیدم
از پذیرش ادرس اتاق اقای مین(اینم بگم اقای مین همون یونگی خودمونه)رو گرفتم و مستقیم بسمت اتاقش رفتم
چندتا نفس عمیق کشیدم و در زدم با اجازه اقای مین وارد اتاق شدم،اقای مین با دیدنم لبخندی زد و گفت:
×:به به بلخره خانم گانگ هم تشریف اوردن..
+:سلام بخاطر تاخیر معذرت میخوام...خواب موندم..
×:چون روز اوله اشکالی نداره بیا بریم تا به همکارات معرفیت کنم..
درو باز کرد و منتظر موند تا من اول از اتاق خارج شم،پسر خیلی مهربون باادبی بود
یونگی یکی از پسرهای صمیمی بابامه که بعد از اینکه تصمیم گرفتم بیمارستانی رو که توش کار میکردم و عوض کنم منو به مدیریت معرفی کرد و اونا هم بدون هیچ مشکلی ولمون کرد..
همینطور که پشت سر یونگی راه میرفتم اطرافم هم نگا میکردم
راهروهاش خیلی شیک بود چون که تو بیمارستان قبلی که کار میکرد شیر بیار بلخره به اتاق مورد نظر رسیدیم بعد از در زدن وارد اتاق شدیم
توی اتاق......
_________________________________________
ادامه داره
اه...بازم یادم رفت پرده هارو بکشم
با حالت خوابالودگی ساعت روی میزو نگا کردم
واییییی.....دیرم شده پس چرا کسی بیدارم نکرد؟!
به سمت حموم حمله کردم و بعد از برداشتن لباسام سری پریدم توی حموم و دوش گرفتم..
همونطور که موهام رو با حوله توی دستم خشک میکردم به لباسهایی که ردی تخت گذاشته بودم نگاه میکردم،از بین لباسایی که روی تخت گذاشته بودم پیراهن سفید رنگی به همراه دامن خاکستری رنگی که تا بالای زانوم بود انتخاب کردم.
لباسام رو پوشیدم و سری از اتاق خارج شدم
_:چی شده؟ کجا داری میری؟
+:چرا بیدارم نکردین؟...مثلا امروز اولین روز کاریم بود الان ابروم جلو اقای مین میره بیچاره کلی ازم تعریف کرد تا قبولم کنن..
_:من فک کردم فردا باید بری...
کفشام رو پوشیدم و دستم رو به نشونه خداحافظی بالا بردم
بلخره بعد از نیم ساعت تاخیر رسیدم
از پذیرش ادرس اتاق اقای مین(اینم بگم اقای مین همون یونگی خودمونه)رو گرفتم و مستقیم بسمت اتاقش رفتم
چندتا نفس عمیق کشیدم و در زدم با اجازه اقای مین وارد اتاق شدم،اقای مین با دیدنم لبخندی زد و گفت:
×:به به بلخره خانم گانگ هم تشریف اوردن..
+:سلام بخاطر تاخیر معذرت میخوام...خواب موندم..
×:چون روز اوله اشکالی نداره بیا بریم تا به همکارات معرفیت کنم..
درو باز کرد و منتظر موند تا من اول از اتاق خارج شم،پسر خیلی مهربون باادبی بود
یونگی یکی از پسرهای صمیمی بابامه که بعد از اینکه تصمیم گرفتم بیمارستانی رو که توش کار میکردم و عوض کنم منو به مدیریت معرفی کرد و اونا هم بدون هیچ مشکلی ولمون کرد..
همینطور که پشت سر یونگی راه میرفتم اطرافم هم نگا میکردم
راهروهاش خیلی شیک بود چون که تو بیمارستان قبلی که کار میکرد شیر بیار بلخره به اتاق مورد نظر رسیدیم بعد از در زدن وارد اتاق شدیم
توی اتاق......
_________________________________________
ادامه داره
۱.۶k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.