خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_9
پرش زمانی ساعت 1 شب "ویو نویسنده"
ا.ت نمیتونست بخوابه...
انگار این جعبه نمیزاشت که ا.ت خوابش ببرع...
از درون اذیت میشد...
سریع بلند شد و سیوشرت تنش کرد...
جعبه رو برداشت و از کلبه زد بیرون...
میخواست فقط از دست این جعبه خلاص شه..
پا تند کرد و به اون مسیری که رفته بود حرکت کرد...
روبه رویه عمارت "ویو نویسنده"
ا.ت رسید به عمارت..
در عمارت رو باز کرد و وارد شد...
برقا هنوز روشن بودن . ا.ت نفس راحتی کشید..
چون اون خوناشام هنوز نیومده بود...
از پله ها آروم بالا رفت..
اطراف رو نگاه کرد..
وارد همون اتاق خوابی شد که جعبه رو برداشته بود...
"ویو نویسنده"
تهیونگ به اندازه کافی تغذیه کردع بود...
صورتش خو..نی بود..
صورتش رو پاک میکنه . و وارد عمارت میشه..
که بوی انسان به مشامش میخورع...
با چشمای خو..نی به سمت پله ها میرع..
(ادمین: بچه ها تهیونگ وقتی عصبی میشه رگ های مشکی رنگی روی گردن و پایین چشمش ایجاد میشه)
از پله ها بالا میرع و تمام اتاقا رو میگرده...
که میرسه به اتاق خواب خودش...
ا.ت در حال گذاشتن جعبه سر جاش بود که..
صدای یوری رو میشنوه...
که دارع تمام جنگل رو میگرده و صداش میکنه...
میرع جعبه رو بزاره سر جاش...
که یکی وارد اتاق میشه...
ا.ت برمیگرده و به خوناشامی که روبه روشه خیره میشه...
تهیونگ تا خواست حمله کنه...
ا.ت جعبه رو پرت میکنه سمت تهیونگ و فرار میکنه...
اما تا خواست فرار کنه...
نور قرمزی از درون جعبه بیرون اومد..
تهیونگ میخواست جلوی نیرو رو بگیرع اما نمیتونست..
تهیونگ: تو چیکار کردی...*عربده*
نیرو دور ا.ت چرخید و ا.ت با درد شدیدی داخل بد..نش مواجه شد..
این چی بود...؟!
چه اتفاقی قرارع بیوفته...
نیروی تیله با سرعت وارد قلب ا.ت شد..
رگ های مشکی رنگ روی گرد..ن ا.ت ظاهر شد...
بعد از ۲ مین...
از قلب ا.ت نور چشم گیری بیرون اومد و از پنجره به بیرون پرت شد...
تهیونگ به سمت پنجره رفت..
اما نتونست اون دختر رو گیر بیارع...
دوستش از راه رسیده بود...
یوری: ا.ت...ا.ت خوبی...؟*گریه*
ا.ت چشماش رو نیمه باز کرد...
به دستاش خیره شد . رگ های مشکی تمام بد..نش رو گرفته بودن...
سنگینی بد..نش طوری بود که نمیتونست بلند شه....
همون طور نیمه بی هوش بود...
یوری با کلی بدبختی ا.ت رو بلند کرد...
با هم به سمت کلبه رفتن...
یوری: خوب میشی ا.ت...خوب میشی..*گریه*
ا.ت: بد...نم..د.رد..میکنه...*درد و بی حال*
Part_9
پرش زمانی ساعت 1 شب "ویو نویسنده"
ا.ت نمیتونست بخوابه...
انگار این جعبه نمیزاشت که ا.ت خوابش ببرع...
از درون اذیت میشد...
سریع بلند شد و سیوشرت تنش کرد...
جعبه رو برداشت و از کلبه زد بیرون...
میخواست فقط از دست این جعبه خلاص شه..
پا تند کرد و به اون مسیری که رفته بود حرکت کرد...
روبه رویه عمارت "ویو نویسنده"
ا.ت رسید به عمارت..
در عمارت رو باز کرد و وارد شد...
برقا هنوز روشن بودن . ا.ت نفس راحتی کشید..
چون اون خوناشام هنوز نیومده بود...
از پله ها آروم بالا رفت..
اطراف رو نگاه کرد..
وارد همون اتاق خوابی شد که جعبه رو برداشته بود...
"ویو نویسنده"
تهیونگ به اندازه کافی تغذیه کردع بود...
صورتش خو..نی بود..
صورتش رو پاک میکنه . و وارد عمارت میشه..
که بوی انسان به مشامش میخورع...
با چشمای خو..نی به سمت پله ها میرع..
(ادمین: بچه ها تهیونگ وقتی عصبی میشه رگ های مشکی رنگی روی گردن و پایین چشمش ایجاد میشه)
از پله ها بالا میرع و تمام اتاقا رو میگرده...
که میرسه به اتاق خواب خودش...
ا.ت در حال گذاشتن جعبه سر جاش بود که..
صدای یوری رو میشنوه...
که دارع تمام جنگل رو میگرده و صداش میکنه...
میرع جعبه رو بزاره سر جاش...
که یکی وارد اتاق میشه...
ا.ت برمیگرده و به خوناشامی که روبه روشه خیره میشه...
تهیونگ تا خواست حمله کنه...
ا.ت جعبه رو پرت میکنه سمت تهیونگ و فرار میکنه...
اما تا خواست فرار کنه...
نور قرمزی از درون جعبه بیرون اومد..
تهیونگ میخواست جلوی نیرو رو بگیرع اما نمیتونست..
تهیونگ: تو چیکار کردی...*عربده*
نیرو دور ا.ت چرخید و ا.ت با درد شدیدی داخل بد..نش مواجه شد..
این چی بود...؟!
چه اتفاقی قرارع بیوفته...
نیروی تیله با سرعت وارد قلب ا.ت شد..
رگ های مشکی رنگ روی گرد..ن ا.ت ظاهر شد...
بعد از ۲ مین...
از قلب ا.ت نور چشم گیری بیرون اومد و از پنجره به بیرون پرت شد...
تهیونگ به سمت پنجره رفت..
اما نتونست اون دختر رو گیر بیارع...
دوستش از راه رسیده بود...
یوری: ا.ت...ا.ت خوبی...؟*گریه*
ا.ت چشماش رو نیمه باز کرد...
به دستاش خیره شد . رگ های مشکی تمام بد..نش رو گرفته بودن...
سنگینی بد..نش طوری بود که نمیتونست بلند شه....
همون طور نیمه بی هوش بود...
یوری با کلی بدبختی ا.ت رو بلند کرد...
با هم به سمت کلبه رفتن...
یوری: خوب میشی ا.ت...خوب میشی..*گریه*
ا.ت: بد...نم..د.رد..میکنه...*درد و بی حال*
۷.۴k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.