پدرخوانده پارت ۲۶
+نتونست ببافه منم بیخیالش شدم و موهامو باز گذاشتم
×پرش زمانی(بعد از اردو)
_بالاخره این اردوی کوفتی تمو شد نشستم توی اتوبوس و ات هم بغلم نشست گوشیمو روشن کردم ببینم چخبرخ که یه چیزی روی شونم افتاد ات خوابش برده بود....جای سرشو درست کردم دیگه نمیتونم باید بهش بگم به احتمال زیاد قبولم نمیکنه ولی...میخوام شانس خودمو امتحان کنم آره برسیم بهش میگم
...............................................
+بیدار شدم دیدم تو خونم لباسامم عوض شده بود پشمامممم من که خودم عوض نکرده بودم نکنه...نکنه بابا عوض کردههههههه بلند شدم دنبال بابا بگردم که از حموم اومد بیرون سر رومو اینطرف کردم
کوک:اوه بیدار شدی ببخشید اگه سر و صدا کردم
ات:نه نه اشکالی نداره بابا احیانا تو....لباسامو عوض کردی؟
کوک:آره چطور؟*همونطور که موهاشو خشک میکنه*
ات:چییییییییی
کوک:چیه؟
ات:خب بیدارم میکردی خودم عوض میکردم
کوک:حالا که دیگه کردم
ات:هوف باشه ساعت چنده؟
کوک: ۲ ظهر
ات:ناهار خوردی بابا؟
کوک:نچ
ات:خب میرم درست کنم تو هم لباس بپوش بیا
کوک:کجا؟*دستتو میگیره ب دیوار
میچسبونه*
(بله باز ادمین حس سریال ترکیش گل کرده:/)
ات:ب...برم بیرون
کوک:من کارت دارم*بم*
ات:خب اول لباس بپوش بعد بیا
کوک:چیه نکنه خجالت میکشی؟
ات:ا...آره خب
کوک:از این به بعد باید بهش عادت کنی
+خواستم چیزی بگم که بوسیدم...این بار دومه نکنه واقعا یه چیزی هست؟(نه نیس به مولا🗿💅) گم کم میرفت سمت تخت پرتم کرد روشو اومد روم
ات:با...با دا..داری چیکار...میکنی؟
کوک:دیگه بهم نگو بابا*بغض*
ات من....من دیگه نمیخوام بابات باشم
ات:چرا؟ک...کار اشتباهی کردم؟*بغض*
کوک:آره کردی ...منو عاشق خودت کردی چرا انقدر اذیتم میکنی*اروم اشک ریختن*
ات:چ...چی؟
کوک:آره عاشقتم مشکلیه؟
ات:ا...اما ت...تو پدر منی با ۳۲ سال سن من ۱۵ اصلا منطقی نیس
کوک:من ۳۲ سالم نیس
(خببببببب هیجانی شد نفری ۱۰۰ بزنید به کارتم😂)
ات:چ..چی؟
کوک:باید...واقعیت رو بهت بگم...ولی قبلش قول بده آرومی باشه؟
ات:ب...باشه
×پرش زمانی(بعد از اردو)
_بالاخره این اردوی کوفتی تمو شد نشستم توی اتوبوس و ات هم بغلم نشست گوشیمو روشن کردم ببینم چخبرخ که یه چیزی روی شونم افتاد ات خوابش برده بود....جای سرشو درست کردم دیگه نمیتونم باید بهش بگم به احتمال زیاد قبولم نمیکنه ولی...میخوام شانس خودمو امتحان کنم آره برسیم بهش میگم
...............................................
+بیدار شدم دیدم تو خونم لباسامم عوض شده بود پشمامممم من که خودم عوض نکرده بودم نکنه...نکنه بابا عوض کردههههههه بلند شدم دنبال بابا بگردم که از حموم اومد بیرون سر رومو اینطرف کردم
کوک:اوه بیدار شدی ببخشید اگه سر و صدا کردم
ات:نه نه اشکالی نداره بابا احیانا تو....لباسامو عوض کردی؟
کوک:آره چطور؟*همونطور که موهاشو خشک میکنه*
ات:چییییییییی
کوک:چیه؟
ات:خب بیدارم میکردی خودم عوض میکردم
کوک:حالا که دیگه کردم
ات:هوف باشه ساعت چنده؟
کوک: ۲ ظهر
ات:ناهار خوردی بابا؟
کوک:نچ
ات:خب میرم درست کنم تو هم لباس بپوش بیا
کوک:کجا؟*دستتو میگیره ب دیوار
میچسبونه*
(بله باز ادمین حس سریال ترکیش گل کرده:/)
ات:ب...برم بیرون
کوک:من کارت دارم*بم*
ات:خب اول لباس بپوش بعد بیا
کوک:چیه نکنه خجالت میکشی؟
ات:ا...آره خب
کوک:از این به بعد باید بهش عادت کنی
+خواستم چیزی بگم که بوسیدم...این بار دومه نکنه واقعا یه چیزی هست؟(نه نیس به مولا🗿💅) گم کم میرفت سمت تخت پرتم کرد روشو اومد روم
ات:با...با دا..داری چیکار...میکنی؟
کوک:دیگه بهم نگو بابا*بغض*
ات من....من دیگه نمیخوام بابات باشم
ات:چرا؟ک...کار اشتباهی کردم؟*بغض*
کوک:آره کردی ...منو عاشق خودت کردی چرا انقدر اذیتم میکنی*اروم اشک ریختن*
ات:چ...چی؟
کوک:آره عاشقتم مشکلیه؟
ات:ا...اما ت...تو پدر منی با ۳۲ سال سن من ۱۵ اصلا منطقی نیس
کوک:من ۳۲ سالم نیس
(خببببببب هیجانی شد نفری ۱۰۰ بزنید به کارتم😂)
ات:چ..چی؟
کوک:باید...واقعیت رو بهت بگم...ولی قبلش قول بده آرومی باشه؟
ات:ب...باشه
۵۱.۲k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲