ازدواج اجباری صفحه ۴ پارت ۴
__________
ویو نامجون
به ا/ت نگاه کردم دیدم اصلا به ما نگاه نمیکنه
نامجون: ا/ت دنبالم بیا
ا/ت:چ...چشم
اونو بردم به یه اتاق که دیدم خیلی ذوق کرد
نامجون: اینجا اتاقته
ا/ت: واقعا؟(ذوق)... یا شوخیه(بغض)
نامجون: شوخی چی؟ اتاق خودت بزرگتر بودا
ا/ت: خوب راستش اون اتاق من نبود چون شما اومدید بابا گفت ببرمتون اونجا در اصل من تو انباری میخوابم(بغض)
نامجون: جانم؟؟؟؟ چرا؟
که دیدم بغضش شدیدتر شد
نامجون: مهم نیست تو فعلا وسایلت رو مرتب کن یادت باشه بهت چی گفتم
ا/ت: به شما و خانم نزدیک نمیشم چشم
نامجون: خوبه من رفتم
بعدش رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم پیش یونا(بعله)
نامجون: یونا عشقم
یونا: بله دختره چی شد؟
نامجون: خوب دختره اسمش ا/ته و قرار شده یه هفته دیگه باهاش ازدواج کنم حالا اینو ولش میدونم سخته ولی میشه باهاش مهربون باشی؟
یونا: معلومه درسته که جسم عشقم رو گرفت ولی روح عشقم واسه منه مگه نه(عوققققق)
نامجون: دقیقا بیا بغلم ببینم
*رفت بغلش* .. ساعتو نگاه
اجوما: قربان غذا آمادست
نامجون: خوبه عزیزم ا/ت رو صدا میکنی که باهاش هم آشنا شی؟
یونا: حتما
ویو ا/ت
وقتی نامجون اتاقم رو نشون داد واقعا خیلی بزرگ بود از شر انباری خلاص شدم امیدوارم اینجا هم زندگیم مثل خونه نشه
لباس هام رو گذاشتم سر جاش و عوضشون کردم و پریدم رو تخت خیلی نرم بود
ا/ت : واییی خیلی خوبه
که در خورد
ا/ت:ب...له
یونا: سلامم
ا/ت: س..سلام*لبخند*
یونا: میگم میایی کمی همدیگر رو بشناسیم؟
ا/ت: البته امم نمیخواید بشینید؟
یونا: اومد*نشست کنار ا/ت* .... خوب اسم من یونا هست دوست دختر نامجون ببین گفته باشم نزدیکش بشی بد میبینی من مدرک فوق لیسانس توی معماری دارم(چیزی به ذهنم نرسید) و ۲۱ سالمه
ا/ت: منم ا/ت هستم و ۲۰ سالمه و مدرک ندارم پدرم نزاشت بیشتر از کلاس نهم برم بعد واسه آقا نگران نباشید نزدیکش نمیشم
یونا: عه عجب خانواده ای البته بعضی ها هم همینجورین و مرسی عاا مثلا میخواستم بگم بیایی شام نشستم حرف زدم بدو بیا بریم(خوب اینجا یونا خوب در اومد)
باهاش رفتم پایین و نسبت به نامجون و یونا دورتر نشستم
یونا: باع ا/ت چرا اینقدر با فاصله نشستی؟
ا/ت: خوب چیزه
نامجون: نگران نباش بیا
ا/ت: ب..باشه*خجالت*
دیگه بعدش نشستیم غذا خوردیم و رفتیم اتاق هامون خوابیدیم.......
______
شرط ۱۵ لایک
۲۰کامنت
ویو نامجون
به ا/ت نگاه کردم دیدم اصلا به ما نگاه نمیکنه
نامجون: ا/ت دنبالم بیا
ا/ت:چ...چشم
اونو بردم به یه اتاق که دیدم خیلی ذوق کرد
نامجون: اینجا اتاقته
ا/ت: واقعا؟(ذوق)... یا شوخیه(بغض)
نامجون: شوخی چی؟ اتاق خودت بزرگتر بودا
ا/ت: خوب راستش اون اتاق من نبود چون شما اومدید بابا گفت ببرمتون اونجا در اصل من تو انباری میخوابم(بغض)
نامجون: جانم؟؟؟؟ چرا؟
که دیدم بغضش شدیدتر شد
نامجون: مهم نیست تو فعلا وسایلت رو مرتب کن یادت باشه بهت چی گفتم
ا/ت: به شما و خانم نزدیک نمیشم چشم
نامجون: خوبه من رفتم
بعدش رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم پیش یونا(بعله)
نامجون: یونا عشقم
یونا: بله دختره چی شد؟
نامجون: خوب دختره اسمش ا/ته و قرار شده یه هفته دیگه باهاش ازدواج کنم حالا اینو ولش میدونم سخته ولی میشه باهاش مهربون باشی؟
یونا: معلومه درسته که جسم عشقم رو گرفت ولی روح عشقم واسه منه مگه نه(عوققققق)
نامجون: دقیقا بیا بغلم ببینم
*رفت بغلش* .. ساعتو نگاه
اجوما: قربان غذا آمادست
نامجون: خوبه عزیزم ا/ت رو صدا میکنی که باهاش هم آشنا شی؟
یونا: حتما
ویو ا/ت
وقتی نامجون اتاقم رو نشون داد واقعا خیلی بزرگ بود از شر انباری خلاص شدم امیدوارم اینجا هم زندگیم مثل خونه نشه
لباس هام رو گذاشتم سر جاش و عوضشون کردم و پریدم رو تخت خیلی نرم بود
ا/ت : واییی خیلی خوبه
که در خورد
ا/ت:ب...له
یونا: سلامم
ا/ت: س..سلام*لبخند*
یونا: میگم میایی کمی همدیگر رو بشناسیم؟
ا/ت: البته امم نمیخواید بشینید؟
یونا: اومد*نشست کنار ا/ت* .... خوب اسم من یونا هست دوست دختر نامجون ببین گفته باشم نزدیکش بشی بد میبینی من مدرک فوق لیسانس توی معماری دارم(چیزی به ذهنم نرسید) و ۲۱ سالمه
ا/ت: منم ا/ت هستم و ۲۰ سالمه و مدرک ندارم پدرم نزاشت بیشتر از کلاس نهم برم بعد واسه آقا نگران نباشید نزدیکش نمیشم
یونا: عه عجب خانواده ای البته بعضی ها هم همینجورین و مرسی عاا مثلا میخواستم بگم بیایی شام نشستم حرف زدم بدو بیا بریم(خوب اینجا یونا خوب در اومد)
باهاش رفتم پایین و نسبت به نامجون و یونا دورتر نشستم
یونا: باع ا/ت چرا اینقدر با فاصله نشستی؟
ا/ت: خوب چیزه
نامجون: نگران نباش بیا
ا/ت: ب..باشه*خجالت*
دیگه بعدش نشستیم غذا خوردیم و رفتیم اتاق هامون خوابیدیم.......
______
شرط ۱۵ لایک
۲۰کامنت
۱۶.۵k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.