فیک تهیونگ (عشق+بی انتها )P22
هیناه
اینقدر سرگرم کار بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد کی از وقت رفتن گذشته و من کی اینقدر غرقه کار شده بودم..خسته به صندلیم تکیه دادم و چشمامو بستم اما یه دفعه با صدای شکستن چیزی سریع چشمامو باز کردمو با ترس به فضای تاریک اتاق خیره شدم...همه جا غرق در تاریکی شد...
تهیونگ
یه چندتا از برگه هایی که مورده احتیاجم بود تو خونه بابام بود.. اونجا دیگه بعد از مرگ مادرم خونه من نبود..
ماشین رو نگه داشتم از دروازه داخل رفتم با دیدن رانندش فهمیدم که خونست ، ناچار سمت در قدم برداشتم و وارد خونه شدم
_خوش اومدین آقا
_ممنون
قدم اول رو برداشتم اما با همون قدم اول با صداش متوقف شدم
_نه اومدی استقبال نه یه سلام و احوالپرسی این چجورشه پسر
نفس کلافه ای کشیدم و برگشتم سمتش
_سلام پدر..خوش اومدی حالا اگر کاری نداری کارای واجبتری دارم
روشو ازم برگردوند و با برداشتن فنجون قهوه خیلی جدی گفت : بسلامت
نمیشد با همچین آدمی کنار اومد پدرم بود اما فقط در جایگاهش براش ارزش قائل بودم و دیگه هیچ
سریع وارد اتاق شدمو مدارک مورده نیاز رو برداشتم و سریع از عمارت خارج شدم .
هیناه
انگار برقا اتصالی کرده بودن و لامپه ها برای همین ترکیده بودنو موجب قطعی کل برقا شده بود..گوشیمو روشن کردم ساعت ده و نیم رو نشون میداد معلومه که الان هیچکس اینجا نیست حالا تنهایی تو تاریکی توی ساختمون به این بزرگی چیکار کنم ؟!
صدای چِک چِک بارون به گوشم خورد سرمو آروم سمت شیشه بنده بزرگ اتاق چرخوندم..داشت بارون میومد ، بارون ، فضای تاریک و سکوت وحشتناک اینجا بیخودی استرسیم میکرد..یعنی در واقع میترسیدم
هیچکس به ذهنم نیومد که بهش زنگ بزنم شایدم اومد اما غرورم نزاشت..چراغ قوه گوشیم رو برداشتم و سمت در حرکت کردم حتی از صدای پاشنه کفشمم میترسیدم الان حس میکردم صدای آزار دهنده ای داره ، وقتی از اتاق خارج شدم متوجه شدم که صدای قدم های کسی رو میشنوم ، یعنی در اون لحظه نمیخواستم از جام تکون بخورم داشتم به اون فیلم های ترسناکی که وضعیت منم الان دقیقا شبیه اونا بود فکر میکردم.
نمیدونم کی بود این وقت شب ، چهار ساعتو نیم از تعطیل شدنِ شرکت میگذشت پس صددرصد کارمندا نبودن حتی تهیونگم نمیتونست باشه...از کجا معلوم شاید یکی از این فرصته برق رفتن استفاده کرده و اومده دزدی ! شایدم فهمیدن فقط من تو شرکتم اومدن گروگان گیری و دوباره دزدی!
پاورچین پاورچین رفتم پشت میز منشی و لِنگه کفشه پاشنه بلندمو از پام درآوردم و تو دستم گرفتم..حق بدین بهم هیچ وسیلهای برای دفاع از خودم نداشتم
اینقدر سرگرم کار بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد کی از وقت رفتن گذشته و من کی اینقدر غرقه کار شده بودم..خسته به صندلیم تکیه دادم و چشمامو بستم اما یه دفعه با صدای شکستن چیزی سریع چشمامو باز کردمو با ترس به فضای تاریک اتاق خیره شدم...همه جا غرق در تاریکی شد...
تهیونگ
یه چندتا از برگه هایی که مورده احتیاجم بود تو خونه بابام بود.. اونجا دیگه بعد از مرگ مادرم خونه من نبود..
ماشین رو نگه داشتم از دروازه داخل رفتم با دیدن رانندش فهمیدم که خونست ، ناچار سمت در قدم برداشتم و وارد خونه شدم
_خوش اومدین آقا
_ممنون
قدم اول رو برداشتم اما با همون قدم اول با صداش متوقف شدم
_نه اومدی استقبال نه یه سلام و احوالپرسی این چجورشه پسر
نفس کلافه ای کشیدم و برگشتم سمتش
_سلام پدر..خوش اومدی حالا اگر کاری نداری کارای واجبتری دارم
روشو ازم برگردوند و با برداشتن فنجون قهوه خیلی جدی گفت : بسلامت
نمیشد با همچین آدمی کنار اومد پدرم بود اما فقط در جایگاهش براش ارزش قائل بودم و دیگه هیچ
سریع وارد اتاق شدمو مدارک مورده نیاز رو برداشتم و سریع از عمارت خارج شدم .
هیناه
انگار برقا اتصالی کرده بودن و لامپه ها برای همین ترکیده بودنو موجب قطعی کل برقا شده بود..گوشیمو روشن کردم ساعت ده و نیم رو نشون میداد معلومه که الان هیچکس اینجا نیست حالا تنهایی تو تاریکی توی ساختمون به این بزرگی چیکار کنم ؟!
صدای چِک چِک بارون به گوشم خورد سرمو آروم سمت شیشه بنده بزرگ اتاق چرخوندم..داشت بارون میومد ، بارون ، فضای تاریک و سکوت وحشتناک اینجا بیخودی استرسیم میکرد..یعنی در واقع میترسیدم
هیچکس به ذهنم نیومد که بهش زنگ بزنم شایدم اومد اما غرورم نزاشت..چراغ قوه گوشیم رو برداشتم و سمت در حرکت کردم حتی از صدای پاشنه کفشمم میترسیدم الان حس میکردم صدای آزار دهنده ای داره ، وقتی از اتاق خارج شدم متوجه شدم که صدای قدم های کسی رو میشنوم ، یعنی در اون لحظه نمیخواستم از جام تکون بخورم داشتم به اون فیلم های ترسناکی که وضعیت منم الان دقیقا شبیه اونا بود فکر میکردم.
نمیدونم کی بود این وقت شب ، چهار ساعتو نیم از تعطیل شدنِ شرکت میگذشت پس صددرصد کارمندا نبودن حتی تهیونگم نمیتونست باشه...از کجا معلوم شاید یکی از این فرصته برق رفتن استفاده کرده و اومده دزدی ! شایدم فهمیدن فقط من تو شرکتم اومدن گروگان گیری و دوباره دزدی!
پاورچین پاورچین رفتم پشت میز منشی و لِنگه کفشه پاشنه بلندمو از پام درآوردم و تو دستم گرفتم..حق بدین بهم هیچ وسیلهای برای دفاع از خودم نداشتم
۹.۰k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.