𝘓𝘰𝘴𝘵 𝘥𝘦𝘴𝘪𝘳𝘦
𝘓𝘰𝘴𝘵 𝘥𝘦𝘴𝘪𝘳𝘦
در این روستا، گذشته و آینده به هم گره خوردهاند و من باید به یاد بیاورم که چگونه از این گره خلاص شوم.
𝘗𝘢𝘳𝘵 ²
از پشت شیشه قطار به فضای سبز و مه آلود راه نگاه میکردم
تو فکر مادرم بودم .. همینجوری راحت ولم کرد
صدای ایست قطار به صدا اومد
- روستا اوساوانو
چمدونم برداشتم و پیاده شدم دستی رو شونم حس کردم برگشتم
+مادربزرگ
بهم لبخندی
مادربزرگ: نوه ی عزیزم چقدر بزرگ شدی و زیبا تر
با حرفش لبخند کوچیکی رو لبم به وجود اومد
+شما اینجا چیکار میکنید ؟
مادربزرگ:هی فکر کردی دنبال نوه ام نمیام مادرت گفت میخوای بیای اینجا
+ا..اها
مادربزرگ:بریم یه چند دقیقه راه
دنبال مادربزرگ راه افتادم
نمیدونم چند دقیقه گذشت راه طولانی ولی به هرحال رسیدیم سرمو بالا گرفتم به فضای روستا نگاه کردم فضای دارکی داشت از پله های سنگی بالا رفتیم چند نفر اونجا خیلی بد نگاهم میکردن مخصوصا یه پیرمردی که یه تسبیه دستش بود . چرا احساس میکنم این روستا و مردمش یه جایی دیدم ..
-هی شیزوکو این نوه تویه ؟
لحن مادربزرگ سرد و جدی شد
مادربزرگ:اوهوم
-بهش قوانین اینجارو بفهمون به علاوه چیزای دیگه که خودت بهتر میدونی
مادربزرگ اعصبانی دستم کشید و به کلبه خودش برد
کلبه اش از همه کلبه های دیگه دور تر بود . در باز کرد
مادربزرگ:اون یکی اتاق برای تو آیومی
+ولی شما چی ؟
لبخندی زد
مادربزرگ:من نیازی به اتاق ندارم همینجا تو حال راحت ترم
+آخه اینجا سرده..
مادربزرگ:مشکلی نیست عزیزم
+مادربزرگ چرا اینجا انقدر تاریک مه سرد آلود مگه تابستون نیست ؟
حس ناامیدی و سردرگمی به سراغش اومد
مادربزرگ:ام..نمیدونم یه ربطی به جغرافیای چیزی داره روستا ماهم قدیمی دیگه
+اها..
مادربزرگ:حتما خیلی خسته ای من میرم به چندتا چیز برای شام بخرم بیام توهم برو استراحت کن
چمدونم برداشتم گذاشتمش تو اتاق روی تخت دراز کشیدم توی فکر بودم چرا انقدر مردم اینجا با من و مادربزرگم سردن .. یا من فکر میکنم
یهو یه چمدونم افتاد نفس بیرون دادم بلند شدم چمدونم بردارم دیدم به جعبه کارتونی زیر تخت دستم زیر تخت بردم برداشتمش جعبه باز کردم یه چندتا وسیله قدیمی بود با یه قاب عکس قدیمی که پر خاک بود تمیزش کردم مادر پدرم و مادربزرگم با من که خیلی بچه بودم نزدیک ⁵ ساله با دوتا پسر کنارم وایستاده بودن
چرا اینارو یادم نیست ..
...
چطور بود ؟
برای پارت بعد لایک و حمایت فراموش نشه :)
در این روستا، گذشته و آینده به هم گره خوردهاند و من باید به یاد بیاورم که چگونه از این گره خلاص شوم.
𝘗𝘢𝘳𝘵 ²
از پشت شیشه قطار به فضای سبز و مه آلود راه نگاه میکردم
تو فکر مادرم بودم .. همینجوری راحت ولم کرد
صدای ایست قطار به صدا اومد
- روستا اوساوانو
چمدونم برداشتم و پیاده شدم دستی رو شونم حس کردم برگشتم
+مادربزرگ
بهم لبخندی
مادربزرگ: نوه ی عزیزم چقدر بزرگ شدی و زیبا تر
با حرفش لبخند کوچیکی رو لبم به وجود اومد
+شما اینجا چیکار میکنید ؟
مادربزرگ:هی فکر کردی دنبال نوه ام نمیام مادرت گفت میخوای بیای اینجا
+ا..اها
مادربزرگ:بریم یه چند دقیقه راه
دنبال مادربزرگ راه افتادم
نمیدونم چند دقیقه گذشت راه طولانی ولی به هرحال رسیدیم سرمو بالا گرفتم به فضای روستا نگاه کردم فضای دارکی داشت از پله های سنگی بالا رفتیم چند نفر اونجا خیلی بد نگاهم میکردن مخصوصا یه پیرمردی که یه تسبیه دستش بود . چرا احساس میکنم این روستا و مردمش یه جایی دیدم ..
-هی شیزوکو این نوه تویه ؟
لحن مادربزرگ سرد و جدی شد
مادربزرگ:اوهوم
-بهش قوانین اینجارو بفهمون به علاوه چیزای دیگه که خودت بهتر میدونی
مادربزرگ اعصبانی دستم کشید و به کلبه خودش برد
کلبه اش از همه کلبه های دیگه دور تر بود . در باز کرد
مادربزرگ:اون یکی اتاق برای تو آیومی
+ولی شما چی ؟
لبخندی زد
مادربزرگ:من نیازی به اتاق ندارم همینجا تو حال راحت ترم
+آخه اینجا سرده..
مادربزرگ:مشکلی نیست عزیزم
+مادربزرگ چرا اینجا انقدر تاریک مه سرد آلود مگه تابستون نیست ؟
حس ناامیدی و سردرگمی به سراغش اومد
مادربزرگ:ام..نمیدونم یه ربطی به جغرافیای چیزی داره روستا ماهم قدیمی دیگه
+اها..
مادربزرگ:حتما خیلی خسته ای من میرم به چندتا چیز برای شام بخرم بیام توهم برو استراحت کن
چمدونم برداشتم گذاشتمش تو اتاق روی تخت دراز کشیدم توی فکر بودم چرا انقدر مردم اینجا با من و مادربزرگم سردن .. یا من فکر میکنم
یهو یه چمدونم افتاد نفس بیرون دادم بلند شدم چمدونم بردارم دیدم به جعبه کارتونی زیر تخت دستم زیر تخت بردم برداشتمش جعبه باز کردم یه چندتا وسیله قدیمی بود با یه قاب عکس قدیمی که پر خاک بود تمیزش کردم مادر پدرم و مادربزرگم با من که خیلی بچه بودم نزدیک ⁵ ساله با دوتا پسر کنارم وایستاده بودن
چرا اینارو یادم نیست ..
...
چطور بود ؟
برای پارت بعد لایک و حمایت فراموش نشه :)
۱.۹k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.