F2-P9
(از دید شوگا)
یهو دیدم که ا/ت رگشو زد و بیهوش شد
داد زدم و گفتم:نه نه نه ا/تت
سریع یه حوله برداشتم و دور دستش گذاشتم تا خون زیادی نری رفتم یه لباس تنش کردم و یه لباسم خودم پوشیدم و سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدمو رفتیم بیمارستان
وقتی رسیدم اونجا سریع بردمش توی بخش و پرستاراهم اونو گذاشتن روی تخت و بردنش توی اتاق عمل
پشت اتاق عمل همش دعا میکردم که زنده بمونه
بعد از یک ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
پرسیدم :دکتر حالش پطوره؟
گفت:خداروشکر حوله مانع خونریزی شدی و خوشبختانه تونستیم زنده نگهش داریم
با گفتن همچین چیزی حالم خوب شد و یه نفس راحت کشیدم
ا/ت رو اوردنش بیرون و بردنش بخش I C U
دم ئر بودم یه پرستار اومد بیرون
گفتم:میتونم برم تو ببینمش
گفت:هنوز بیهوشه
گفتم:خب اشکال نداره
گفت:باشه میتونین برید
رفتم تو و کنار تختش نشستم دستشو که پانسمان شده بود رو گرفتم
گفتم:دختره خر
بغضم گرفت بود و بعد یه لبخند روی لبام نشست
دستشو بوس کردم و نمیدونم چجوری ولی همینجوری اونجا خوابم برد
(چند دقیقه بعد)
(از زبون ا/ت)
بهوش اومدم
دیدم تو بیمارستانم و شوگا کنارم خوابیده
تازه یادم اومد چه اتفاقی افتاده
وایی من چرا زندم؟
میدونم باید مجازت سختی داشته باشم:/
بعد از چند دقیقه شوگا بیدار شد
خواستم خودمو بزنم به خواب که دیر شدو منو دید
گفت:دختره گاو ...بیشعور ...تو بیخود میکنی خودکشی میکنی
گفتم:شوگا..این چه زندگییه که من دارم ها؟دیگه حسر بچه داشتن رو باید به گور ببرم(بغض)
گفت:دخترم...اینقدر بچه بیسرپرست هست میریم اونارو میگیریم
گفتم:مگه کلوچست بریم بگیریم؟...بچست
گفت:خب به راحتی کلوچست واسه منو تو عزیزمگ
با نارحتی گفتم:چرا نجاتم دادی؟...خب میزاشتی بمیرم دیگه
با حالت عصبی گفت:ا/ت اگه تو نباشی منم نیستم پس دهنتو ببند اوک؟ بعدشم تنبیهت سر جاشه😈
خواهستم چیزی بگم که دکتر اومد تو
گفت:به به خانم روانشناس به جای اینکه خودشو درمان کنه بقیه رو درمان میکنه اره؟(خنده)
با خنده گفتم:اقای دکتر متاسفانه از لحاظ روحی افتضاحم
با لبخند رو به شوگا گفت:اقای شوگا ازین به بعد اگه این اتفاق بازم بیوفته من شماروهم اینکار میکنم...چجوری هواستون به همسرتون نیست؟
شوگا گفت:اقای دکتر یهویی شد ازین به بعد خیلی حواسم بهش هست
دکتر گفت:امیدوارم....خب خانم ا/ت مرخصی
گفتم:ممنون
داشتم بلند میشدم که شوگا اومد دستمو گرفت و کمکم کرد
گفتم:عزیزم دستم طوری شده...چلاق که دیگه نیستم
گفت:دیگه ازین به بعد چهار چشمی میپامت
رفت لباسامو اورد و برام عوض کرد
(شب)
داشت بارون میبارید
عاشق بارون بودم
یکبار دوست داشتم که برم زیر بارون بخوابم ولی هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد
داشتم به پنجره نگاه میکردم که شوگا اومد کنارم نشست
گفتم:عشقم؟
گفت:هوم؟
گفتم:میشه ازت درخواستی کنم؟(لحن کیوت)
گفت :یاخدا بگو؟جونم؟
گفتم:میشه بریم زیر بارون دو دقیقه بخوابیم؟ همیشه دوست داشتم یک بار اینکارو کنم
فک کردم میگه نه سرما میخوریم و اینا اما بدون چون و چرا
گفت:اره عشقم چرا که نه؟
با خوشحالی گونشو بوسیدم و رفتیم روی حیاط همون وسط حیاط دراز کشیدم بدون اینکه فک کنم کثیفه یا نه
شوگا هم اومد کنارم دراز کشید
گفت:هیچ وقت فک نمیکرم بیام توی گِل ها بخوابم
گفتم:یاااا...کدوم گِل؟ فقط یذره خاکه
خندید و گفت:حالا لذتو ببر عزیزم
چشامو بستم و لبخند زدم احساس خیلی خوبی بهم دست داد احساس کردم اصلا توی یه دنیای دیگه ام اصلا انگار غم و غصه نیست فقط خوشحالیه توش
چرا خواستم خودکشی کنم؟
بخاطر مادر شدن؟
مگه مادر بشم همه مشکلات حل میشن؟
زندگیمو میخواستم برای این تباه کنم؟
یهو بلند گفتم:خیلی خرم
شوگا گفت:تازه فهمیدی عزیزم؟
گفتم:اره من زندگیمو فقط بخاطر مادر شدن میخواستم تموم کنم واقعا پشیمون میشدم اگر اینکارو میکردم
گفت:میدونی ا/ت اسکار وایلد (نویسند مشهور)میگه زندگی کردن کمیاب ترین چیزی است که در جهان وجود دارد.اکثر مردم زنده اند .اما فقط همین:)
گفتم :خب یعنی چی؟
گفت:یعنی ما اکثرمون زندگی نمی کنیم فقط اداشو در میاریم یا ماسک میذاریم
گفتم:خب این چه ربطی به خودکشی من داشت؟
گفت:ربطش اینجاست که تو تا الان خیلی کم از زندگی لذت بردی و درست زندگی نکردی برای همین فکر میکنی چون مادر نمیشی زندگی تموم میشه نه زندگی داره امتحانت میکنه چون میخواد به چیزای سخت عادت کنی و قوی بمونی تو باید با واقعیت کنار بیای اینکه مادر نمیشی اینکه همه یه روزی میمیرن تو همش به بعد فک میکنی به اینده فکر میکنی باید به فکر زمان حال باشی و بر کیفیت زندگیت توجه کنی باید جرعت اینو داشته باشی که زندگی کنی .خدکشی یعنی تو کم اوردی و دیگه نمیتونی ادامه بدی ...
یهو دیدم که ا/ت رگشو زد و بیهوش شد
داد زدم و گفتم:نه نه نه ا/تت
سریع یه حوله برداشتم و دور دستش گذاشتم تا خون زیادی نری رفتم یه لباس تنش کردم و یه لباسم خودم پوشیدم و سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدمو رفتیم بیمارستان
وقتی رسیدم اونجا سریع بردمش توی بخش و پرستاراهم اونو گذاشتن روی تخت و بردنش توی اتاق عمل
پشت اتاق عمل همش دعا میکردم که زنده بمونه
بعد از یک ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
پرسیدم :دکتر حالش پطوره؟
گفت:خداروشکر حوله مانع خونریزی شدی و خوشبختانه تونستیم زنده نگهش داریم
با گفتن همچین چیزی حالم خوب شد و یه نفس راحت کشیدم
ا/ت رو اوردنش بیرون و بردنش بخش I C U
دم ئر بودم یه پرستار اومد بیرون
گفتم:میتونم برم تو ببینمش
گفت:هنوز بیهوشه
گفتم:خب اشکال نداره
گفت:باشه میتونین برید
رفتم تو و کنار تختش نشستم دستشو که پانسمان شده بود رو گرفتم
گفتم:دختره خر
بغضم گرفت بود و بعد یه لبخند روی لبام نشست
دستشو بوس کردم و نمیدونم چجوری ولی همینجوری اونجا خوابم برد
(چند دقیقه بعد)
(از زبون ا/ت)
بهوش اومدم
دیدم تو بیمارستانم و شوگا کنارم خوابیده
تازه یادم اومد چه اتفاقی افتاده
وایی من چرا زندم؟
میدونم باید مجازت سختی داشته باشم:/
بعد از چند دقیقه شوگا بیدار شد
خواستم خودمو بزنم به خواب که دیر شدو منو دید
گفت:دختره گاو ...بیشعور ...تو بیخود میکنی خودکشی میکنی
گفتم:شوگا..این چه زندگییه که من دارم ها؟دیگه حسر بچه داشتن رو باید به گور ببرم(بغض)
گفت:دخترم...اینقدر بچه بیسرپرست هست میریم اونارو میگیریم
گفتم:مگه کلوچست بریم بگیریم؟...بچست
گفت:خب به راحتی کلوچست واسه منو تو عزیزمگ
با نارحتی گفتم:چرا نجاتم دادی؟...خب میزاشتی بمیرم دیگه
با حالت عصبی گفت:ا/ت اگه تو نباشی منم نیستم پس دهنتو ببند اوک؟ بعدشم تنبیهت سر جاشه😈
خواهستم چیزی بگم که دکتر اومد تو
گفت:به به خانم روانشناس به جای اینکه خودشو درمان کنه بقیه رو درمان میکنه اره؟(خنده)
با خنده گفتم:اقای دکتر متاسفانه از لحاظ روحی افتضاحم
با لبخند رو به شوگا گفت:اقای شوگا ازین به بعد اگه این اتفاق بازم بیوفته من شماروهم اینکار میکنم...چجوری هواستون به همسرتون نیست؟
شوگا گفت:اقای دکتر یهویی شد ازین به بعد خیلی حواسم بهش هست
دکتر گفت:امیدوارم....خب خانم ا/ت مرخصی
گفتم:ممنون
داشتم بلند میشدم که شوگا اومد دستمو گرفت و کمکم کرد
گفتم:عزیزم دستم طوری شده...چلاق که دیگه نیستم
گفت:دیگه ازین به بعد چهار چشمی میپامت
رفت لباسامو اورد و برام عوض کرد
(شب)
داشت بارون میبارید
عاشق بارون بودم
یکبار دوست داشتم که برم زیر بارون بخوابم ولی هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد
داشتم به پنجره نگاه میکردم که شوگا اومد کنارم نشست
گفتم:عشقم؟
گفت:هوم؟
گفتم:میشه ازت درخواستی کنم؟(لحن کیوت)
گفت :یاخدا بگو؟جونم؟
گفتم:میشه بریم زیر بارون دو دقیقه بخوابیم؟ همیشه دوست داشتم یک بار اینکارو کنم
فک کردم میگه نه سرما میخوریم و اینا اما بدون چون و چرا
گفت:اره عشقم چرا که نه؟
با خوشحالی گونشو بوسیدم و رفتیم روی حیاط همون وسط حیاط دراز کشیدم بدون اینکه فک کنم کثیفه یا نه
شوگا هم اومد کنارم دراز کشید
گفت:هیچ وقت فک نمیکرم بیام توی گِل ها بخوابم
گفتم:یاااا...کدوم گِل؟ فقط یذره خاکه
خندید و گفت:حالا لذتو ببر عزیزم
چشامو بستم و لبخند زدم احساس خیلی خوبی بهم دست داد احساس کردم اصلا توی یه دنیای دیگه ام اصلا انگار غم و غصه نیست فقط خوشحالیه توش
چرا خواستم خودکشی کنم؟
بخاطر مادر شدن؟
مگه مادر بشم همه مشکلات حل میشن؟
زندگیمو میخواستم برای این تباه کنم؟
یهو بلند گفتم:خیلی خرم
شوگا گفت:تازه فهمیدی عزیزم؟
گفتم:اره من زندگیمو فقط بخاطر مادر شدن میخواستم تموم کنم واقعا پشیمون میشدم اگر اینکارو میکردم
گفت:میدونی ا/ت اسکار وایلد (نویسند مشهور)میگه زندگی کردن کمیاب ترین چیزی است که در جهان وجود دارد.اکثر مردم زنده اند .اما فقط همین:)
گفتم :خب یعنی چی؟
گفت:یعنی ما اکثرمون زندگی نمی کنیم فقط اداشو در میاریم یا ماسک میذاریم
گفتم:خب این چه ربطی به خودکشی من داشت؟
گفت:ربطش اینجاست که تو تا الان خیلی کم از زندگی لذت بردی و درست زندگی نکردی برای همین فکر میکنی چون مادر نمیشی زندگی تموم میشه نه زندگی داره امتحانت میکنه چون میخواد به چیزای سخت عادت کنی و قوی بمونی تو باید با واقعیت کنار بیای اینکه مادر نمیشی اینکه همه یه روزی میمیرن تو همش به بعد فک میکنی به اینده فکر میکنی باید به فکر زمان حال باشی و بر کیفیت زندگیت توجه کنی باید جرعت اینو داشته باشی که زندگی کنی .خدکشی یعنی تو کم اوردی و دیگه نمیتونی ادامه بدی ...
۲.۰k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.