فیک عشق و سلطنت p:11
بچه ها ببخشید دیر شد دیروز و امروز واقعا حالم خوب نبود و نتونستم پارت بنویسم منو ببخشید
وارد قصر شدن تهیونگ هم جونگکوک رو برد وارد اتاقش شد و جونگکوک رو روی تخت گذاشت....
پتو رو روی بدنش کشید و از اتاق خارج شد
به خدمتکارا تذکر داد مواظبش باشن
دست ا.ت رو گرفت و به سمت اتاق ا.ت رفتن
وقتی به در اتاق رسیدن دیدن که چند تا سرباز جلوی درن
سربازا تعظیم کردن
تهیونگ و ا.ت وارد اتاق شدن و در رو بستن
ا.ت:استرس دارم -دستاش میلرزید
تهیونگ به سمتش اومد و دستای ظریفش رو تو دستاش گرفت...
تهیونگ:نگران نباش ما مواظبتیم
حالا بدون نگرانی بیا بریم بخوابیم من خوابم میاد
ا.ت:ب.. باشه...
تهیونگ لباسش رو در اورد
که ا.ت سریع سرش رو پایین انداخت...
تهیونگ:سرت رو پایین ننداز چون به هر حال من شبا لخت میخوابم...
تهیونگ رفت و روی تخت دراز کشید
ا.ت هم رفت پشت دری که برای عوض کردن لباساش بود و یه لباس حریر سفید راحت پوشید و برگشت به اتاق خواب و دید که تهیونگ لخت روی تخت خوابیده
اب دهنش رو قورت و داد و نفس عمیقی کشید و اروم روی تخت دراز کشید...
سرخی گونه هاش رو خودش میتونست حس کنه....
به بدن ورزیده و هیکلی تهیونگ خیره شد
تهیونگ:به چی نگاه میکنی؟ -چشماش بسته بود
ا.ت:چی؟؟ من... هیچی داشتم میخوابیدم...
یهو تهیونگ روش خیمه زد و دستاش رو بالا سرش نگه داشت
_دوست داری منم وقتی لختی بهت خیره بشم؟؟ -دستش رو روی بدن ا.ت کشید...
ا.ت تکون خورد تا ولش کنه
+من فقط داشتم... ببخشید لطفا ولم کنید
تهیونگ:چرا داری تقلا میکنی؟؟ به هر حال که فردا شب این تن زیبات مال من میشه. -دستش رو زیر لباس ا.ت برد و دستش روی پهلوش گذاشت و لمس کرد
بدن ا.ت داغ بود و دستای تهیونگ سرد و این باعث میشد بدن ا.ت بلرزه
تهیونگ نیشخندی به صحنه زیرش زد و از روی ا.ت بلند شد و دراز کشید
ا.ت هنوز توی شک بود و تند تند نفس میکشید
بعد چند دقیقه به خودش اومد و خواست خلاف تهیونگ برگرده بخواب که دستای تهیونگ دور کمرش حلقه شد و مانع از برگشتش شد
تهیونگ ا.ت رو تو بغلش کشید و چونه اش رو روی سر ا.ت گذاشت
_همینطوری بخواب...
ا.ت بدنش به بدن لخت تهیونگ چسبیده بود و تنفس براش سخت بود
تهیونگ موهای ا.ت رو بوسید
_شبت بخیر
ا.ت:ش.. شب شماهم بخیر
بعد از چند دقیقه چشماشون گرم شد و تو بغل هم خوابشون برد...
پرش زمانی به 2 شب.... :
دو تا مرد سیاهپوش که چهره شون رو پوشونده بودن بدون هیچ سرو صدایی و خیلی حرفه ای خودشون رو با نقشه ای که کوک بهشون داده بود به داخل قصر رسوندن
وقتی به اتاق ا.ت نزدیک شدن دیدن جلوی در 4 تا سرباز وایساده
از دور تیر بیهوش کننده رو خیلی بی صدا بهشون شلیک کردن و وقتی سربازا بیهوش شدن به در اتاق رسیدن......
پارت بعد:280 تایی شدیم_40 کامنت
وارد قصر شدن تهیونگ هم جونگکوک رو برد وارد اتاقش شد و جونگکوک رو روی تخت گذاشت....
پتو رو روی بدنش کشید و از اتاق خارج شد
به خدمتکارا تذکر داد مواظبش باشن
دست ا.ت رو گرفت و به سمت اتاق ا.ت رفتن
وقتی به در اتاق رسیدن دیدن که چند تا سرباز جلوی درن
سربازا تعظیم کردن
تهیونگ و ا.ت وارد اتاق شدن و در رو بستن
ا.ت:استرس دارم -دستاش میلرزید
تهیونگ به سمتش اومد و دستای ظریفش رو تو دستاش گرفت...
تهیونگ:نگران نباش ما مواظبتیم
حالا بدون نگرانی بیا بریم بخوابیم من خوابم میاد
ا.ت:ب.. باشه...
تهیونگ لباسش رو در اورد
که ا.ت سریع سرش رو پایین انداخت...
تهیونگ:سرت رو پایین ننداز چون به هر حال من شبا لخت میخوابم...
تهیونگ رفت و روی تخت دراز کشید
ا.ت هم رفت پشت دری که برای عوض کردن لباساش بود و یه لباس حریر سفید راحت پوشید و برگشت به اتاق خواب و دید که تهیونگ لخت روی تخت خوابیده
اب دهنش رو قورت و داد و نفس عمیقی کشید و اروم روی تخت دراز کشید...
سرخی گونه هاش رو خودش میتونست حس کنه....
به بدن ورزیده و هیکلی تهیونگ خیره شد
تهیونگ:به چی نگاه میکنی؟ -چشماش بسته بود
ا.ت:چی؟؟ من... هیچی داشتم میخوابیدم...
یهو تهیونگ روش خیمه زد و دستاش رو بالا سرش نگه داشت
_دوست داری منم وقتی لختی بهت خیره بشم؟؟ -دستش رو روی بدن ا.ت کشید...
ا.ت تکون خورد تا ولش کنه
+من فقط داشتم... ببخشید لطفا ولم کنید
تهیونگ:چرا داری تقلا میکنی؟؟ به هر حال که فردا شب این تن زیبات مال من میشه. -دستش رو زیر لباس ا.ت برد و دستش روی پهلوش گذاشت و لمس کرد
بدن ا.ت داغ بود و دستای تهیونگ سرد و این باعث میشد بدن ا.ت بلرزه
تهیونگ نیشخندی به صحنه زیرش زد و از روی ا.ت بلند شد و دراز کشید
ا.ت هنوز توی شک بود و تند تند نفس میکشید
بعد چند دقیقه به خودش اومد و خواست خلاف تهیونگ برگرده بخواب که دستای تهیونگ دور کمرش حلقه شد و مانع از برگشتش شد
تهیونگ ا.ت رو تو بغلش کشید و چونه اش رو روی سر ا.ت گذاشت
_همینطوری بخواب...
ا.ت بدنش به بدن لخت تهیونگ چسبیده بود و تنفس براش سخت بود
تهیونگ موهای ا.ت رو بوسید
_شبت بخیر
ا.ت:ش.. شب شماهم بخیر
بعد از چند دقیقه چشماشون گرم شد و تو بغل هم خوابشون برد...
پرش زمانی به 2 شب.... :
دو تا مرد سیاهپوش که چهره شون رو پوشونده بودن بدون هیچ سرو صدایی و خیلی حرفه ای خودشون رو با نقشه ای که کوک بهشون داده بود به داخل قصر رسوندن
وقتی به اتاق ا.ت نزدیک شدن دیدن جلوی در 4 تا سرباز وایساده
از دور تیر بیهوش کننده رو خیلی بی صدا بهشون شلیک کردن و وقتی سربازا بیهوش شدن به در اتاق رسیدن......
پارت بعد:280 تایی شدیم_40 کامنت
۲۴.۷k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.