خانواده ی مافیایی من پارت (۱۲)
کمکم کرد تا راه برم.
و منم فهمیدم که الان هر چقدرم ازش سوال بپرسم جواب نمی ده پس ساکت شدم،میدونستم بابام کارای خلافم میکنه اما خیلی کم و نمیدونستم اون کار خلاف چیه.
ی..یعنی پدر جونگکوک خلافکاره؟نه بابا امکان نداره.
سرمو به چپ و راست تکون دادم تا این افکار از ذهنم بره که از چشم جونگکوک دور نموند و گفت:زیاد بهش فکر نکن دختر کوچولو یه روزی خودت میفهمی.
_هی هی هی ما هم سنیم پس اگه من کوچولو باشم توعم کوچولویی.
یه نگاه زیر چشمی به من که تا شونش بودم انداخت و با خنده گفت:من کوچولو نیستم و اندازم نرماله تو کوچولویی.
به نگاه بهش انداختم و گفتم:در هر صورت پس من کوچولو نیستم تو بزرگی.
خندید و سری تکون داد و گفت:اها اوکی،میدونی، میفهمم اما نمی فهمم.
رسیدیم جلوی در عمارت و وارد شدیم.
حالا رسیدیم به توصیف پدرا.
بابای من که وقتی دید اونجوری چسبیدم به جونگکوک و اونم منو گرفته نیشش تا آخر باز شده بود،مثل اینکه حدسم درست بوده و بابام میخواد منو بندازه به اینا.
سریع از جونگکوک جدا شدم تا بابام بیشتر فکرای فرا طبیعی نکنه.
بابای جونگکوکم که پامو دید گفت:اوه هیون ته پات چیشده؟
تا اومدم جواب بدم جونگکوک گفت:افتاد و شاخه ی درخت که رو زمین بود پاشو برید.
ایشششش پسره ی بزمچه انگار خودم لالم.
بابا که انگار تازه پامو دیده بود گفت:بیا بشین چرا سرپایی،باید بیشتر مراقب خودت باشی هیون ته.
سر میز شام تا میدونستم تلافی کردم.
آنقدر که به جونگکوک گفتم:جونگکوک سالادو میدی،جونگکوک استیکو میدی،جونگکوک برام آب میریزی و...
بیچاره ام با حرص هرکاری میگفتمو انجام میداد چونکه باباها داشتن میدیدن و منم ریز ریز میخندیدم.
دوباره بهش گفتم:جونگکوک میشه زیتونو بدی بهم؟
اهمیت نداد و جوری که انگار نشنیده رفتار کرد.
الان حسابتو میرسم.
از زیر میز پاشو لگد کردم که دهنشو باز کرد داد بزنه که خودش فهمید خیلی ضایع میشه برای همین دهنشو بستو زیتونو با حرص داد بهم.
خندیدم و چشمکی بهش زدم که حرصی نگام کرد و فحشی زیر لبی داد که نگم بهتره بچه نشسته.
ادامه پارت بعد....
و منم فهمیدم که الان هر چقدرم ازش سوال بپرسم جواب نمی ده پس ساکت شدم،میدونستم بابام کارای خلافم میکنه اما خیلی کم و نمیدونستم اون کار خلاف چیه.
ی..یعنی پدر جونگکوک خلافکاره؟نه بابا امکان نداره.
سرمو به چپ و راست تکون دادم تا این افکار از ذهنم بره که از چشم جونگکوک دور نموند و گفت:زیاد بهش فکر نکن دختر کوچولو یه روزی خودت میفهمی.
_هی هی هی ما هم سنیم پس اگه من کوچولو باشم توعم کوچولویی.
یه نگاه زیر چشمی به من که تا شونش بودم انداخت و با خنده گفت:من کوچولو نیستم و اندازم نرماله تو کوچولویی.
به نگاه بهش انداختم و گفتم:در هر صورت پس من کوچولو نیستم تو بزرگی.
خندید و سری تکون داد و گفت:اها اوکی،میدونی، میفهمم اما نمی فهمم.
رسیدیم جلوی در عمارت و وارد شدیم.
حالا رسیدیم به توصیف پدرا.
بابای من که وقتی دید اونجوری چسبیدم به جونگکوک و اونم منو گرفته نیشش تا آخر باز شده بود،مثل اینکه حدسم درست بوده و بابام میخواد منو بندازه به اینا.
سریع از جونگکوک جدا شدم تا بابام بیشتر فکرای فرا طبیعی نکنه.
بابای جونگکوکم که پامو دید گفت:اوه هیون ته پات چیشده؟
تا اومدم جواب بدم جونگکوک گفت:افتاد و شاخه ی درخت که رو زمین بود پاشو برید.
ایشششش پسره ی بزمچه انگار خودم لالم.
بابا که انگار تازه پامو دیده بود گفت:بیا بشین چرا سرپایی،باید بیشتر مراقب خودت باشی هیون ته.
سر میز شام تا میدونستم تلافی کردم.
آنقدر که به جونگکوک گفتم:جونگکوک سالادو میدی،جونگکوک استیکو میدی،جونگکوک برام آب میریزی و...
بیچاره ام با حرص هرکاری میگفتمو انجام میداد چونکه باباها داشتن میدیدن و منم ریز ریز میخندیدم.
دوباره بهش گفتم:جونگکوک میشه زیتونو بدی بهم؟
اهمیت نداد و جوری که انگار نشنیده رفتار کرد.
الان حسابتو میرسم.
از زیر میز پاشو لگد کردم که دهنشو باز کرد داد بزنه که خودش فهمید خیلی ضایع میشه برای همین دهنشو بستو زیتونو با حرص داد بهم.
خندیدم و چشمکی بهش زدم که حرصی نگام کرد و فحشی زیر لبی داد که نگم بهتره بچه نشسته.
ادامه پارت بعد....
۱.۴k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.