گس لایتر/پارت۳۸
اسلایدها ب ترتیب:
مون گایونگ،جئون نایون،جئون جونگکوک،مون بورام،رستوران
از زبان نایون:
توی رستوران سر میز رزرو شده نشسته بودیم... منتظر گایونگ و بورام بودیم...
حدوداً پنج دقیقه بعد رسیدن...بعد از دو سال همدیگه رو دیده بودیم....بعد از سلام و احوالپرسی گرممون ک ناشی از دلتنگی زیاد بود... نشستیم سر میز....بورام رو به روی جونگکوک نشست...منم رو به روی دوست قدیمیم...
بورام:
جونگکوک؟
چرا همسرت همراهت نیست؟!
برای ملاقاتش خیلی مشتاق بودم!
جونگکوک: بایول مدتی بود دیدن خانوادش نرفته بود...دلتنگ بود منم بردمش اونا رو ببینه
گایونگ: اوو حیف شد!
بورام به من گفت که تو ازدواج کردی...
منم مشتاق بودم همسرتو ببینم
نایون: بعدا ترتیبی میدم که همدیگه رو ملاقات کنین...بایول دختر خونگرمیه...خیلی زود باهاتون صمیمی میشه...متاسفانه امشب حضورش ممکن نبود...
از زبان جونگکوک:
توی مسیر...آمَ راجع به فکری که داشت خیلی صحبت کرد...کوچکترین تمایلی ب این کار نداشتم... هرکاریم بکنم خیانت کار نیستم!...اما از طرفی...اختلالم چنان بهم فشار آورده بود که حاضر بودم برای درمانش به هرچیزی چنگ بزنم! اما چیزی به بایول نگم...این اختلال وجهه ی منو در خانواده ایم تخریب میکرد...در اینصورت نمیتونستم به این آسونی چیزیو که میخوام به دست بیارم...بنابراین مجبور بودم به این کار تن بدم!...امشب نتونستم با بورام گرم بگیرم و این آمَ رو عصبانی میکرد!... از لحاظ ذهنی قبولش کرده بودم... اما عملی کردنش خیلی دشوار بود...من اهلش نبودم!
هیچوقت! ...
اما حالا دارم سعی میکنم انجامش بدم... بورام خیلی سعی میکرد با من بیشتر صحبت کنه...تمرکزش فقط روی
من بود...من هنوز سردرگم بودم....اما گویا آمَ خیلی اصرار داشت که حتما همین امشب منو وارد گود کنه...میخواست همین امشب استارت ماجرا رو بزنه...حدس میزنم از اینکه بازم مثل همیشه از زیرش در برم میترسید... تا وقتیکه قصد برگشتن به خونه رو داشتیم...مدام اصرار میکرد....و هربار...چیزی جز انکار از طرف من نمیدید
نایون: میخوام با ماشین گایونگ بریم توی شهر دور بزنیم...به یاد دوران مجردیمون...بعدش منو میرسونه خونه...
نظر تو چیه گایونگ؟
گایونگ: چه پیشنهاد محشری!
موافقم...
بورام: منظورتون اینه که با تاکسی برم؟!
نایون: نه عزیزم...تاکسی چرا...جونگکوک تو رو میرسونه...
بلافاصله بعد از اتمام جمله آمَ با تعجب به طرفش برگشتم: خب... بایول...
همون لحظه آمَ با نگاه جدی و مصممش بهم فهموند نباید جملمو ادامه بدم...
جونگکوک:بایول که خونه پدرشه...اول بورام رو میرسونم بعد میرم دنبال بایول...
بورام: نمیخوام مزاحمت بشم...
برگشتم...با لبخند محوی نگاهش کردم:
چه مزاحمتی! بریم و دوتا دوست قدیمیو تنها بزاریم...
از زبان بورام:
توی راه برگشت بودیم...ساکت بود و رانندگی میکرد... دلم میخواست باهاش صحبت کنم... اولین بار که کافه رفتیم هیچ وجه اشتراکی نداشتیم که راجع بهش بحث کنیم...فقط میتونستم ازش درباره همسرش سوال کنم... همش ذهنمو زیر و رو میکردم که دنبال یه موضوع بگردم... بلاخره تونستم یه چیزی پیدا کنم...
_خیلی عجیبه!
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهشو به جلو داد: چی عجیبه؟
بورام: قبلاً اصلا نمیتونستی به دخترا نزدیک بشی...حتی یادمه یه بار گفتی از دخترا بیزاری!..هیچ وقت دوست دختر نداشتی...اینکه یهو ازدواج کردی برام عجیبه...هنوز نتونستم هضمش کنم... فک نمیکنم تو مخ بایولو زده باشی...حتما خیلی ماهر بوده که موفق شده تورو به دام بندازه...
از زبان جونگکوک:
وقتی این حرفو زد به این فکر کردم که الان لازمه یکم ذهنشو برای حرفام آماده کنم...حالا که خودش شروعش کرد خیلی کارم راحت تر شد...مجبور بودم حرفهایی به توضیحاتم اضافه کنم ک هیچ شباهتی با واقعیت نداشتن...تو این شرایط گفتن حقیقت علاوه بر اینکه هیچ نفعی نداره...فقط شرایط و بدتر میکنه...بدون اینکه نگاهمو از جلو بگیرم با لحن خونسردی جواب دادم:
خب...
پروسه ازدواج منو بایول خیلی ناگهانی اتفاق افتاد...اون دختر خوبی بود...تایپش از اون دخترای لوند و دلبر نیست... قبلا هم نبود.. الان که باهاش وارد زندگی مشترک شدم...متوجه شدم که خوبتر از خوبه...اما یسری تضادها خودشو بعد از ازدواج نشون داد...
بورام که مشخص بود کنجکاو شده پرسید:
مثلا چی؟!
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم سریع گفت:
اوه...بابت گستاخیم عذر میخوام...
جونگکوک: ایرادی نداره...تو یه دوست قدیمی هستی... بهت اعتماد دارم...اما... خب گفتنش دشواره! فک کنم بهتره ادامش ندم...اما این حقیقت وجود داره که اگه قبل از ازدواج یه رابطه رو تجربه کرده بودم یکسری چیزا رو بهتر درک میکردم...شاید اونطوری بهتر درک میکردم که دقیقا چجور آدمی با چه ویژگیهایی مناسبم بود....
مون گایونگ،جئون نایون،جئون جونگکوک،مون بورام،رستوران
از زبان نایون:
توی رستوران سر میز رزرو شده نشسته بودیم... منتظر گایونگ و بورام بودیم...
حدوداً پنج دقیقه بعد رسیدن...بعد از دو سال همدیگه رو دیده بودیم....بعد از سلام و احوالپرسی گرممون ک ناشی از دلتنگی زیاد بود... نشستیم سر میز....بورام رو به روی جونگکوک نشست...منم رو به روی دوست قدیمیم...
بورام:
جونگکوک؟
چرا همسرت همراهت نیست؟!
برای ملاقاتش خیلی مشتاق بودم!
جونگکوک: بایول مدتی بود دیدن خانوادش نرفته بود...دلتنگ بود منم بردمش اونا رو ببینه
گایونگ: اوو حیف شد!
بورام به من گفت که تو ازدواج کردی...
منم مشتاق بودم همسرتو ببینم
نایون: بعدا ترتیبی میدم که همدیگه رو ملاقات کنین...بایول دختر خونگرمیه...خیلی زود باهاتون صمیمی میشه...متاسفانه امشب حضورش ممکن نبود...
از زبان جونگکوک:
توی مسیر...آمَ راجع به فکری که داشت خیلی صحبت کرد...کوچکترین تمایلی ب این کار نداشتم... هرکاریم بکنم خیانت کار نیستم!...اما از طرفی...اختلالم چنان بهم فشار آورده بود که حاضر بودم برای درمانش به هرچیزی چنگ بزنم! اما چیزی به بایول نگم...این اختلال وجهه ی منو در خانواده ایم تخریب میکرد...در اینصورت نمیتونستم به این آسونی چیزیو که میخوام به دست بیارم...بنابراین مجبور بودم به این کار تن بدم!...امشب نتونستم با بورام گرم بگیرم و این آمَ رو عصبانی میکرد!... از لحاظ ذهنی قبولش کرده بودم... اما عملی کردنش خیلی دشوار بود...من اهلش نبودم!
هیچوقت! ...
اما حالا دارم سعی میکنم انجامش بدم... بورام خیلی سعی میکرد با من بیشتر صحبت کنه...تمرکزش فقط روی
من بود...من هنوز سردرگم بودم....اما گویا آمَ خیلی اصرار داشت که حتما همین امشب منو وارد گود کنه...میخواست همین امشب استارت ماجرا رو بزنه...حدس میزنم از اینکه بازم مثل همیشه از زیرش در برم میترسید... تا وقتیکه قصد برگشتن به خونه رو داشتیم...مدام اصرار میکرد....و هربار...چیزی جز انکار از طرف من نمیدید
نایون: میخوام با ماشین گایونگ بریم توی شهر دور بزنیم...به یاد دوران مجردیمون...بعدش منو میرسونه خونه...
نظر تو چیه گایونگ؟
گایونگ: چه پیشنهاد محشری!
موافقم...
بورام: منظورتون اینه که با تاکسی برم؟!
نایون: نه عزیزم...تاکسی چرا...جونگکوک تو رو میرسونه...
بلافاصله بعد از اتمام جمله آمَ با تعجب به طرفش برگشتم: خب... بایول...
همون لحظه آمَ با نگاه جدی و مصممش بهم فهموند نباید جملمو ادامه بدم...
جونگکوک:بایول که خونه پدرشه...اول بورام رو میرسونم بعد میرم دنبال بایول...
بورام: نمیخوام مزاحمت بشم...
برگشتم...با لبخند محوی نگاهش کردم:
چه مزاحمتی! بریم و دوتا دوست قدیمیو تنها بزاریم...
از زبان بورام:
توی راه برگشت بودیم...ساکت بود و رانندگی میکرد... دلم میخواست باهاش صحبت کنم... اولین بار که کافه رفتیم هیچ وجه اشتراکی نداشتیم که راجع بهش بحث کنیم...فقط میتونستم ازش درباره همسرش سوال کنم... همش ذهنمو زیر و رو میکردم که دنبال یه موضوع بگردم... بلاخره تونستم یه چیزی پیدا کنم...
_خیلی عجیبه!
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهشو به جلو داد: چی عجیبه؟
بورام: قبلاً اصلا نمیتونستی به دخترا نزدیک بشی...حتی یادمه یه بار گفتی از دخترا بیزاری!..هیچ وقت دوست دختر نداشتی...اینکه یهو ازدواج کردی برام عجیبه...هنوز نتونستم هضمش کنم... فک نمیکنم تو مخ بایولو زده باشی...حتما خیلی ماهر بوده که موفق شده تورو به دام بندازه...
از زبان جونگکوک:
وقتی این حرفو زد به این فکر کردم که الان لازمه یکم ذهنشو برای حرفام آماده کنم...حالا که خودش شروعش کرد خیلی کارم راحت تر شد...مجبور بودم حرفهایی به توضیحاتم اضافه کنم ک هیچ شباهتی با واقعیت نداشتن...تو این شرایط گفتن حقیقت علاوه بر اینکه هیچ نفعی نداره...فقط شرایط و بدتر میکنه...بدون اینکه نگاهمو از جلو بگیرم با لحن خونسردی جواب دادم:
خب...
پروسه ازدواج منو بایول خیلی ناگهانی اتفاق افتاد...اون دختر خوبی بود...تایپش از اون دخترای لوند و دلبر نیست... قبلا هم نبود.. الان که باهاش وارد زندگی مشترک شدم...متوجه شدم که خوبتر از خوبه...اما یسری تضادها خودشو بعد از ازدواج نشون داد...
بورام که مشخص بود کنجکاو شده پرسید:
مثلا چی؟!
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم سریع گفت:
اوه...بابت گستاخیم عذر میخوام...
جونگکوک: ایرادی نداره...تو یه دوست قدیمی هستی... بهت اعتماد دارم...اما... خب گفتنش دشواره! فک کنم بهتره ادامش ندم...اما این حقیقت وجود داره که اگه قبل از ازدواج یه رابطه رو تجربه کرده بودم یکسری چیزا رو بهتر درک میکردم...شاید اونطوری بهتر درک میکردم که دقیقا چجور آدمی با چه ویژگیهایی مناسبم بود....
۲۶.۱k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.