𝖕𝖆𝖗𝖙⁵
𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔞𝔰𝔱 𝔟𝔩𝔬𝔬𝔡𝔟𝔞𝔱𝔥
صبح.....
ا/ت: از خواب بیدار شدم ولی اتاق هنوز تاریک بود ، فک کردم شبه. ولی دیدم که از لای پرده نورایی ریزی میاد پس رفتم سمت پرده و کشیدمشون کنار.
یک دفعه نور خورشید کل اتاقو روشن کرد. که برای یه لحظه بد جوری چشام درد گرفت.
ولی بعد ۱ دقیقه خوب شدم.
جین ویو: از خواب بیدار شدم و از اتاق اومدم بیرون. دیدم که خدمتکارا میز صبونه رو چیدن. رفتم سمت اتاق ا/ت تا صداش کنم.
در زدم و وارد شدم
جین: سلام ، بیدار شدی ، میگم که بیا پایین صبونه بخوريم.
ا/ت: *با تعجب داره بهش نگا میکنه*
جین: اممم ، چیزی شده
ا/ت: تو مگه یه خون اشام نیستی
جین: فک کنم باشم.
ا/ت: خب الان صبحه و پرده های اتاق کناره و توی اتاق پره نوره. چطوری پوستت نمیسوزه؟
جین: بخاطر اینکه پدرم یه انسان بود.
ا/ت: واو🙂 کم کم داره از اینجا خوشم میاد
جین:😌 خوشحالم که خوشت اومده.
ا/ت: بابات چجوری با مامانت آشنا شد.
جین: آشنایی اونا ام تقریبا مثل ما بود.
ا/ت: اونا کجان
جین: اونا مردن.
ا/ت: متاسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم.
جین: اشکال نداره.
ا/ت: راستی تو چند سالته
جین: ۲۱۵
ا/ت: پشمام😦
جین: تو چند سالته
ا/ت: ۲۰.
جین: واو
۱ هفته بعد.....
ا/ت ویو: الان نزدیک یه هفتس که اینجام. دلم برای ایزابل و سوفیا تنگ شده. یعنی اونا تاحالا نگرانم شدن.
جین ویو: من یه حسایی به ا/ت داشتم و میخواستم بهش اعتراف کنم. امید وارم که ردم نکنه.
ا/ت ویو: میخوام امروز به جین بگم که بزاره من از اینجا برم ، آخه دلم برای سوفی و ایزابل تنگ شده. ولی اگه برم حتما باز میام به جین سر میزنم ، اون حالا یکی از دوستام بود.
رفتم سمت اتاقش و در زدم و بعد رفتم تو.
جین: سلام ا/ت چیزی شده که تورو کشونده اینجا.
ا/ت: نه ..... راستش آره
جین: خب میشنوم.
ا/ت: دوستام
جین: دوستات؟
ا/ت: راستش دلم براشون تنگ شده ، میخوام که اگه میشه برم ببینمشون
جین: یعنی میخوای از اینجا بری
ا/ت: خب...... آره
جین: نه نمیشه که بری.
ا/ت: ولی.... چرا
جین: متاسفم نمیتونم اجازه بدم که بری ، ولی میتونیم دوستاتو بیاریم اینجا.
ا/ت: واقعا.
جین: اوهوم
راوی: ا/ت جینو بغل کرد و اونو فشار داد که باعث شد جین یه لبخند ریزی روی لبش بیاد
ا/ت: ازت ممنونم
•ادامه دارد•
▪︎ آخرین خون اشام▪︎
صبح.....
ا/ت: از خواب بیدار شدم ولی اتاق هنوز تاریک بود ، فک کردم شبه. ولی دیدم که از لای پرده نورایی ریزی میاد پس رفتم سمت پرده و کشیدمشون کنار.
یک دفعه نور خورشید کل اتاقو روشن کرد. که برای یه لحظه بد جوری چشام درد گرفت.
ولی بعد ۱ دقیقه خوب شدم.
جین ویو: از خواب بیدار شدم و از اتاق اومدم بیرون. دیدم که خدمتکارا میز صبونه رو چیدن. رفتم سمت اتاق ا/ت تا صداش کنم.
در زدم و وارد شدم
جین: سلام ، بیدار شدی ، میگم که بیا پایین صبونه بخوريم.
ا/ت: *با تعجب داره بهش نگا میکنه*
جین: اممم ، چیزی شده
ا/ت: تو مگه یه خون اشام نیستی
جین: فک کنم باشم.
ا/ت: خب الان صبحه و پرده های اتاق کناره و توی اتاق پره نوره. چطوری پوستت نمیسوزه؟
جین: بخاطر اینکه پدرم یه انسان بود.
ا/ت: واو🙂 کم کم داره از اینجا خوشم میاد
جین:😌 خوشحالم که خوشت اومده.
ا/ت: بابات چجوری با مامانت آشنا شد.
جین: آشنایی اونا ام تقریبا مثل ما بود.
ا/ت: اونا کجان
جین: اونا مردن.
ا/ت: متاسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم.
جین: اشکال نداره.
ا/ت: راستی تو چند سالته
جین: ۲۱۵
ا/ت: پشمام😦
جین: تو چند سالته
ا/ت: ۲۰.
جین: واو
۱ هفته بعد.....
ا/ت ویو: الان نزدیک یه هفتس که اینجام. دلم برای ایزابل و سوفیا تنگ شده. یعنی اونا تاحالا نگرانم شدن.
جین ویو: من یه حسایی به ا/ت داشتم و میخواستم بهش اعتراف کنم. امید وارم که ردم نکنه.
ا/ت ویو: میخوام امروز به جین بگم که بزاره من از اینجا برم ، آخه دلم برای سوفی و ایزابل تنگ شده. ولی اگه برم حتما باز میام به جین سر میزنم ، اون حالا یکی از دوستام بود.
رفتم سمت اتاقش و در زدم و بعد رفتم تو.
جین: سلام ا/ت چیزی شده که تورو کشونده اینجا.
ا/ت: نه ..... راستش آره
جین: خب میشنوم.
ا/ت: دوستام
جین: دوستات؟
ا/ت: راستش دلم براشون تنگ شده ، میخوام که اگه میشه برم ببینمشون
جین: یعنی میخوای از اینجا بری
ا/ت: خب...... آره
جین: نه نمیشه که بری.
ا/ت: ولی.... چرا
جین: متاسفم نمیتونم اجازه بدم که بری ، ولی میتونیم دوستاتو بیاریم اینجا.
ا/ت: واقعا.
جین: اوهوم
راوی: ا/ت جینو بغل کرد و اونو فشار داد که باعث شد جین یه لبخند ریزی روی لبش بیاد
ا/ت: ازت ممنونم
•ادامه دارد•
▪︎ آخرین خون اشام▪︎
۱۱۲.۱k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.