tubborn love
فیک عشق لجباز...♡
پارت اول=...♡
روی سقف های شیب دار قصر راه میرفت و به حرکات خدمه های احمق میخندید که مشغول پیدا کردن اون بودن اما نمیدونستن که بالای سرشون هسته. بعد از اینکه همشون به یه طرف دیگه رفتن از سقف پایین پرید و روی چمن ها دراز کشید. آفتاب خوبی می تابید و باد سردی میومد. به گمونش به زودی زمستون فرا میرسید.
چشم هاش رو بست و از آرامش لذت می برد که یک دفعه صدای جیغ و گریه های یه دختر سکوت زیبایش رو شکست!
عصبانی از روی چمن ها بلند شد به سمت صدا رفت.
صدا از سمت دروازه قصر میومد، با عصبانیت قدم برمیداشت، میخواست اون دخترای که باعث خراب شدن روزش شده رو بکشه.
وقتی به منبع صدا رسید دختری رو دید که از همه جاش خون میریخت، لب هاش از خشکی و مشت های نگهبان ها تیکه تیکه شده بود و خون میومد، و روی دست ها و پا ها و کمرش زخم های کوچیک و بزرگ بود که در اثر شلاق به وجود اومده بودن.
پادشاه جلوی دختر ایستاده بود و لبخندی رو لب هاش بود.
نزدیک تر رفت و بعد از تعظیم کوتاهی برای پادشاه شروع به حرف زدن کرد...
+ پدر این دختر کیست؟ کار اشتباهی کرده؟ از انبار غذا دزدی کرده؟
پادشاه نگاهش رو از دختر به پسرش داد و گفت...
- نه! این دختر یکی از نجیب زاده های شمال هسته، پادشاه شمال برای اینکه به قصرش حمله نکنم این نجیب زاده رو به من فروخت!
+ خب دلیل شلاق زدن این دختر چیه؟
- میگه نمیخواد یک خدمتکار باشه!
+ خدمتکار؟ خدمتکار شما؟
- نه! این دختر از این به بعد سر خدمتکار تو هسته!
+م..من؟
پادشاه چند خدمت کار رو صدا زد تا بیان و دختری که به دلیل خون ریزی و گریه های زیاد بیهوش شده رو ببرن.
خدمت کار ها دختر رو به اتاق معاینه بردن و خون هاش رو پاک کردن و روی زخم هاش دارو گذاشتن و تمام این مدت شاهزاده به دختر بیچاره نگاه میکرد.
بعد از اینکه خدمت کار ها رفتن شاهزاده داخل اتاق رفت و کنار دختر نشست.
دختر بعد از گذشت چند ساعت بیدار شد و با دیدن شاهزاده که کنارش نشسته بود شکه شد و بدون توجه به دردش زود نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد و شروع به حرف زدن کرد...
+ ت..تو کی هستی!
شاهزاده لبخندی زد و گفت...
- من شاهزاده جونگ کوک هستم، همون کسی که از این به بعد قراره مراقبش باشی، فقط اینو بگم که من به حرف های هیچ کس گوش نمیدم، آخه بیش از حد لجبازم!
(حالا دختر باسد خدمت کار یه شاهزاده لجباز میشد اما از قراره معلوم شاهزاده نمیدونست که دختر از اون هم لجباز تره! آیا اون ها باهم کنار میان؟؟؟)
پایان پارت اول...♡
#Queen-Dark
پارت اول=...♡
روی سقف های شیب دار قصر راه میرفت و به حرکات خدمه های احمق میخندید که مشغول پیدا کردن اون بودن اما نمیدونستن که بالای سرشون هسته. بعد از اینکه همشون به یه طرف دیگه رفتن از سقف پایین پرید و روی چمن ها دراز کشید. آفتاب خوبی می تابید و باد سردی میومد. به گمونش به زودی زمستون فرا میرسید.
چشم هاش رو بست و از آرامش لذت می برد که یک دفعه صدای جیغ و گریه های یه دختر سکوت زیبایش رو شکست!
عصبانی از روی چمن ها بلند شد به سمت صدا رفت.
صدا از سمت دروازه قصر میومد، با عصبانیت قدم برمیداشت، میخواست اون دخترای که باعث خراب شدن روزش شده رو بکشه.
وقتی به منبع صدا رسید دختری رو دید که از همه جاش خون میریخت، لب هاش از خشکی و مشت های نگهبان ها تیکه تیکه شده بود و خون میومد، و روی دست ها و پا ها و کمرش زخم های کوچیک و بزرگ بود که در اثر شلاق به وجود اومده بودن.
پادشاه جلوی دختر ایستاده بود و لبخندی رو لب هاش بود.
نزدیک تر رفت و بعد از تعظیم کوتاهی برای پادشاه شروع به حرف زدن کرد...
+ پدر این دختر کیست؟ کار اشتباهی کرده؟ از انبار غذا دزدی کرده؟
پادشاه نگاهش رو از دختر به پسرش داد و گفت...
- نه! این دختر یکی از نجیب زاده های شمال هسته، پادشاه شمال برای اینکه به قصرش حمله نکنم این نجیب زاده رو به من فروخت!
+ خب دلیل شلاق زدن این دختر چیه؟
- میگه نمیخواد یک خدمتکار باشه!
+ خدمتکار؟ خدمتکار شما؟
- نه! این دختر از این به بعد سر خدمتکار تو هسته!
+م..من؟
پادشاه چند خدمت کار رو صدا زد تا بیان و دختری که به دلیل خون ریزی و گریه های زیاد بیهوش شده رو ببرن.
خدمت کار ها دختر رو به اتاق معاینه بردن و خون هاش رو پاک کردن و روی زخم هاش دارو گذاشتن و تمام این مدت شاهزاده به دختر بیچاره نگاه میکرد.
بعد از اینکه خدمت کار ها رفتن شاهزاده داخل اتاق رفت و کنار دختر نشست.
دختر بعد از گذشت چند ساعت بیدار شد و با دیدن شاهزاده که کنارش نشسته بود شکه شد و بدون توجه به دردش زود نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد و شروع به حرف زدن کرد...
+ ت..تو کی هستی!
شاهزاده لبخندی زد و گفت...
- من شاهزاده جونگ کوک هستم، همون کسی که از این به بعد قراره مراقبش باشی، فقط اینو بگم که من به حرف های هیچ کس گوش نمیدم، آخه بیش از حد لجبازم!
(حالا دختر باسد خدمت کار یه شاهزاده لجباز میشد اما از قراره معلوم شاهزاده نمیدونست که دختر از اون هم لجباز تره! آیا اون ها باهم کنار میان؟؟؟)
پایان پارت اول...♡
#Queen-Dark
۷.۴k
۱۱ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.