مرگ و زندی (مقدمه)
تاریخ: 3 آگوست
مناسبت: تولد رینا و رنا
در یتیم خانه:
رنا: گرمههه
رینا: خب که چی؟ وسایلت رو جمع کن ببینم باید بریم
رنا: پس آکاری چی؟
رینا: اونو به سر پرستی می گیریم
رنا: جانم؟؟؟ یعنی ما میشیم مامانای اون؟ اصن چرا دو تا مامانننن
رینا: آخرش تو رو خفه می کنم
رنا: آه ملکه من رو ببخشید من سزاوار مرگ هستم
رینا ی لنگه دمپایی رو پرت میکنه تو صورت رنا*
رینا: پدصگگگگگگگ
رنا: ولی پدرمون یکیه
رینا اومد چیزی بگه که مسئول پرورشگاه میاد
ساکورا(اسم مسئول اونجاس): خانوما قرار نیست مسخره بازی هاتون رو جمع کنید؟؟؟
ساکورا نگاهی به ساعت میندازه و ادامه میده: تا دو ساعت دیگه باید اینجا رو ترک کنید، راستی رینا مدیر کل پرورشگاه قبول کرد سرپرستی آکاری رو بر عهده بگیرید. من دیگه برم
ناگهان آکاری از ناکجا آباد موعود میاد و میگه: چی؟ من با اونا نمیرــ
یهو میبینه به نفعش هست که با خواهراش بره و میگه: هوف... من برم وسایلم ری جمع کنم
دو ساعت بعد:
درحالی که بچه های کوچیک واسه رفتن اون سه تا خواهر گریه می کردن رینا و رنا نگران این بودن که شناختی راجب دنیای بیرون ندارن و پرورشگاه فقط یک خونه واسشون جور کرده
بعد از خداحافظی آدرس خونه رو پیدا کردن و داشتن می رفتن
داشتن از خیابون رد می شدن که از شانس بد راننده یک ماشین با سرعت میروند سمتشون و چون مست بود متوجه نشد که سه دختر دارن از خیابون رد میشن
رنا و رینا ماشین رو دیدن ولی آکاری به راهش ادامه داد.
رنا رینا رو هل داد و رینا آکاری رو، از شانس بدشون پاهاشون به هم گیر میکنه و میفتن جلوی ماشین و ببببوووووووممممم
همه دور سه تا خواهر جمع میشن و بعد پنج دقیقه آمبولانس میرسه و سه تا خواهر رو به بیمارستان انتقال میده
بعد از چند عمل جراحی و پنج ساعت توی اتاق عمل بودن هر سه خواهر به کما میرن...
مناسبت: تولد رینا و رنا
در یتیم خانه:
رنا: گرمههه
رینا: خب که چی؟ وسایلت رو جمع کن ببینم باید بریم
رنا: پس آکاری چی؟
رینا: اونو به سر پرستی می گیریم
رنا: جانم؟؟؟ یعنی ما میشیم مامانای اون؟ اصن چرا دو تا مامانننن
رینا: آخرش تو رو خفه می کنم
رنا: آه ملکه من رو ببخشید من سزاوار مرگ هستم
رینا ی لنگه دمپایی رو پرت میکنه تو صورت رنا*
رینا: پدصگگگگگگگ
رنا: ولی پدرمون یکیه
رینا اومد چیزی بگه که مسئول پرورشگاه میاد
ساکورا(اسم مسئول اونجاس): خانوما قرار نیست مسخره بازی هاتون رو جمع کنید؟؟؟
ساکورا نگاهی به ساعت میندازه و ادامه میده: تا دو ساعت دیگه باید اینجا رو ترک کنید، راستی رینا مدیر کل پرورشگاه قبول کرد سرپرستی آکاری رو بر عهده بگیرید. من دیگه برم
ناگهان آکاری از ناکجا آباد موعود میاد و میگه: چی؟ من با اونا نمیرــ
یهو میبینه به نفعش هست که با خواهراش بره و میگه: هوف... من برم وسایلم ری جمع کنم
دو ساعت بعد:
درحالی که بچه های کوچیک واسه رفتن اون سه تا خواهر گریه می کردن رینا و رنا نگران این بودن که شناختی راجب دنیای بیرون ندارن و پرورشگاه فقط یک خونه واسشون جور کرده
بعد از خداحافظی آدرس خونه رو پیدا کردن و داشتن می رفتن
داشتن از خیابون رد می شدن که از شانس بد راننده یک ماشین با سرعت میروند سمتشون و چون مست بود متوجه نشد که سه دختر دارن از خیابون رد میشن
رنا و رینا ماشین رو دیدن ولی آکاری به راهش ادامه داد.
رنا رینا رو هل داد و رینا آکاری رو، از شانس بدشون پاهاشون به هم گیر میکنه و میفتن جلوی ماشین و ببببوووووووممممم
همه دور سه تا خواهر جمع میشن و بعد پنج دقیقه آمبولانس میرسه و سه تا خواهر رو به بیمارستان انتقال میده
بعد از چند عمل جراحی و پنج ساعت توی اتاق عمل بودن هر سه خواهر به کما میرن...
۳.۷k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.