اگه 5 تا لایک بخوره پارت بعدیو میزارم
فردا تولد یازده سالگیم بود.رفتم بخوابم.نیمه های شب با صدای عجیبی از خواب پریدم.ساعت از دوازده گذشته بود و من متولد شدم.یهو یه پرنده گنده اومد تو اتاقم.از ترس جیغ کشیدم.مستقیم به من نگاه کرد.
اومد جلو.یه کاغد جلوم پرت کرد.و به سرعت رفت.دیدم پنجره اتاقم بازه.هوا خیلی سرد بود و من محال بود بازش بزارم.فهمیدم خود به خود باز شده.همه چی خیلی ترسناک بود.خواستم اون کاغذه رو بردارم اما منصرف شدم.اگه یه وقت طلسمم میکرد چی؟.بابام همیشه میگفت به چیزی که اطمینان نداری دست نزن.آه خیلی دام واسش تنگ شده بود 😪. یه لحظه نمیدونم به چی فکر کردم و کاغد رو برداشتم.توش یه بلیط دیدم که روش نوشته بود 3/4 9 چی؟ نه و سه چهارم چه معنی ای داشت.دیدم تو پاکته بازم کاغذ هست.برداشتم و دیدم یه نامه بود.واییییییی داشتم از هوش میرفتم اون نامه .................
نامه ی دعوت به هاگوارتز بود.وایبیی تازه همه چیز واسم زوشن شد.اون پرنده جغد بود.این بلیط 9 و سه پنجم قطار کینگزکراس بود.اما اینا واقعیت نداره داره؟ داره چون هری پاتر هم تولد 11 سالگیش گرفت و الان ساعت از دوازده گذشته بودو من تولدم شده بود😊
داشتم سعی میکردم هضمش کنم.باورم نمیشد.اخرین چیزی که انتظار داشتم برام اتفاق بیوفته این بود.خب پس من یه مشنگ زاده ام .بابام تا جایی که به خاطر دارم مشنگ بود و مامانم هم همین بدوبدو رفتم اتاق مامانم
بیدارش کردم و نامه رو نشونس دادم گفتم مامان بعید بدونم باورت بشه این ها وجود دارنا.مامان گفت دیگه وقتش رسیده.گفتم چیییییی؟ گفت وقتشه راجع هویت خودت بدونی.گفتم یعنی چی؟ جواب داد.تو دوگه ای.گفتم چیییی یعنی جی من دورگه ام.مگه شما ساحره این؟.گفت بابات نبود.اما من هستم گفتم جدی میگی . الان منو به گراز تبدیل کن.نخودی خندید و گفت.الان برو بخواب.بعدا واست تعریف میکنم.
مگه بعد از این همه اتفاقی که افتادا بود من خوابم میبرد.تا صبح به اون نامه زل زدم . فردا مامانم منو بلند کرد و گفت.بیا بریم گفتم کجااااااا گفت کوچه دیاگون خندم گرفت.رفت و از قفسه یه پودر نقره ای در اورد
گفتم این دیگه چیه.نکنه میخوای بگی پودر فلوره؟ مامان گفت دقیقا. اول خودش رفت تو شومینه و بعد منم به نوبت رقتم.اونجا دقیقا عین رویای من بود.گفتم مامان پول همرات داری؟ گفت اره. و یه اسکناس در اورد و چند تا سکه. گفتم اینا چیه.گفت دو گالیون و 10 نات برو هرچی میخوای بگیری بگیر.فقط فهرست رو بده به من تا برم کتابات رو بگیرم.تو مغازه ردا فروشی.میبینمت. اول از همه به مغازه شوخی فرد و جرج ویزلی رفتم و اونجا یه دختر مو نارنجی دیدم که بدو بدو به بغل جرج رفت و داد زد عمو جون.من شاخ در اوردم چون فهمیدم اون دختره ویزلیه و از اونجایی که همسن من بود فهمیدم رزی ویزلی دختر رون و هرمیونه.باهاش اشنا شدم.و باهم دست دادیم.بعد منو به مامان و باباش معرفی کرد.
ازم پرسیدن اسمت چیه و جواب دادم امیلی مرلین. تعجب کردن.یعنی تو از خانواده ریش مرلینی ؟ گفتم اره.همون لحظه هری پاتر و بچه هاش اومدن تو.یه پسر داشت که همسن من بود تقریبا و یه پسر از من بزرگتر و تقریبا یه دختر 7 8 ساله.با هرمیون دست دادن و منو هم دیدن.از رزی پرسیدن دوست توئه و اونم جواب داد اره
Part1
اومد جلو.یه کاغد جلوم پرت کرد.و به سرعت رفت.دیدم پنجره اتاقم بازه.هوا خیلی سرد بود و من محال بود بازش بزارم.فهمیدم خود به خود باز شده.همه چی خیلی ترسناک بود.خواستم اون کاغذه رو بردارم اما منصرف شدم.اگه یه وقت طلسمم میکرد چی؟.بابام همیشه میگفت به چیزی که اطمینان نداری دست نزن.آه خیلی دام واسش تنگ شده بود 😪. یه لحظه نمیدونم به چی فکر کردم و کاغد رو برداشتم.توش یه بلیط دیدم که روش نوشته بود 3/4 9 چی؟ نه و سه چهارم چه معنی ای داشت.دیدم تو پاکته بازم کاغذ هست.برداشتم و دیدم یه نامه بود.واییییییی داشتم از هوش میرفتم اون نامه .................
نامه ی دعوت به هاگوارتز بود.وایبیی تازه همه چیز واسم زوشن شد.اون پرنده جغد بود.این بلیط 9 و سه پنجم قطار کینگزکراس بود.اما اینا واقعیت نداره داره؟ داره چون هری پاتر هم تولد 11 سالگیش گرفت و الان ساعت از دوازده گذشته بودو من تولدم شده بود😊
داشتم سعی میکردم هضمش کنم.باورم نمیشد.اخرین چیزی که انتظار داشتم برام اتفاق بیوفته این بود.خب پس من یه مشنگ زاده ام .بابام تا جایی که به خاطر دارم مشنگ بود و مامانم هم همین بدوبدو رفتم اتاق مامانم
بیدارش کردم و نامه رو نشونس دادم گفتم مامان بعید بدونم باورت بشه این ها وجود دارنا.مامان گفت دیگه وقتش رسیده.گفتم چیییییی؟ گفت وقتشه راجع هویت خودت بدونی.گفتم یعنی چی؟ جواب داد.تو دوگه ای.گفتم چیییی یعنی جی من دورگه ام.مگه شما ساحره این؟.گفت بابات نبود.اما من هستم گفتم جدی میگی . الان منو به گراز تبدیل کن.نخودی خندید و گفت.الان برو بخواب.بعدا واست تعریف میکنم.
مگه بعد از این همه اتفاقی که افتادا بود من خوابم میبرد.تا صبح به اون نامه زل زدم . فردا مامانم منو بلند کرد و گفت.بیا بریم گفتم کجااااااا گفت کوچه دیاگون خندم گرفت.رفت و از قفسه یه پودر نقره ای در اورد
گفتم این دیگه چیه.نکنه میخوای بگی پودر فلوره؟ مامان گفت دقیقا. اول خودش رفت تو شومینه و بعد منم به نوبت رقتم.اونجا دقیقا عین رویای من بود.گفتم مامان پول همرات داری؟ گفت اره. و یه اسکناس در اورد و چند تا سکه. گفتم اینا چیه.گفت دو گالیون و 10 نات برو هرچی میخوای بگیری بگیر.فقط فهرست رو بده به من تا برم کتابات رو بگیرم.تو مغازه ردا فروشی.میبینمت. اول از همه به مغازه شوخی فرد و جرج ویزلی رفتم و اونجا یه دختر مو نارنجی دیدم که بدو بدو به بغل جرج رفت و داد زد عمو جون.من شاخ در اوردم چون فهمیدم اون دختره ویزلیه و از اونجایی که همسن من بود فهمیدم رزی ویزلی دختر رون و هرمیونه.باهاش اشنا شدم.و باهم دست دادیم.بعد منو به مامان و باباش معرفی کرد.
ازم پرسیدن اسمت چیه و جواب دادم امیلی مرلین. تعجب کردن.یعنی تو از خانواده ریش مرلینی ؟ گفتم اره.همون لحظه هری پاتر و بچه هاش اومدن تو.یه پسر داشت که همسن من بود تقریبا و یه پسر از من بزرگتر و تقریبا یه دختر 7 8 ساله.با هرمیون دست دادن و منو هم دیدن.از رزی پرسیدن دوست توئه و اونم جواب داد اره
Part1
۳.۱k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.