عشق و غرور p69
هیچی نگفت .. قبل از رفتن تنها گفت:
_بیا تو هوا سرده
******
استرس داشتم...شاید منو مقصر بهم خوردن زندگیش بدونه
نکنه بزنتم؟
خدا کنه جلوی بقیه آبرومو نبره
موهامو چنگ زدم...داشتم دیوونه میشدم از این جور فکرا
صدای صحبت از تو باغ باعث شد برم سمت پنجره
داشتن میومدن
رفتم تو پذیرایی و کنار نسرین وایسادم
یه مرد حدودا ۴۷ ۴۸ ساله همراه یه پسر جوون اومدن داخل با جمشید خان و خانزاده دست داد و شهربانو رو کوتاه بغل کرد
با بقیه اعضای خانواده هم سلام علیک مختصری کرد که من هم جزوشون بودم
انتظار برخورد بدی داشتم ولی همه چیز بخیر گذشت
میز شام به نحو احسنت چیده شد
میلم به غذا نمیکشید
چند وقتی بود که اشتها زیاد نداشتم
مرد ها راجب کار و مسائل اجتماعی حرف میزدن و من فقط چند قاشق میخوردم و گوشت های توی بشقاب آرشاویر رو ریز میکردم تا بتونه بخوره
تقریبا اکثریت رفته بودن و داشتم میز رو با بقیه جمع میکردم
صدایی از پشت سرم شنیدم:
_میشه چند لحظه باهات تنها صحبت کنم؟؟
از جا پریدم
به برادر شهربانو نگاه کردم که مخاطبش من بودم
هول سری تکون دادم:
_باشه باشه
راهنماییش کردم طبقه بالا که از طریق یه اتاق پله میخوره به بالا پشت بوم
اونجا هم خلوت بود و هم خیلی بزرگ و دلباز
لبه بالکن با فاصله ایستادیم
منتظر بودم ک شروع کنه اما انگار هی دست دست میکرد
_میشه بگید راجب چی میخواستید حرف بزنید؟
نگام کرد و دو دل گفت:
_راستشو بخوای باید یه چیز هایی رو بهت بگم..یه چیزایی راجب گذشته
_بیا تو هوا سرده
******
استرس داشتم...شاید منو مقصر بهم خوردن زندگیش بدونه
نکنه بزنتم؟
خدا کنه جلوی بقیه آبرومو نبره
موهامو چنگ زدم...داشتم دیوونه میشدم از این جور فکرا
صدای صحبت از تو باغ باعث شد برم سمت پنجره
داشتن میومدن
رفتم تو پذیرایی و کنار نسرین وایسادم
یه مرد حدودا ۴۷ ۴۸ ساله همراه یه پسر جوون اومدن داخل با جمشید خان و خانزاده دست داد و شهربانو رو کوتاه بغل کرد
با بقیه اعضای خانواده هم سلام علیک مختصری کرد که من هم جزوشون بودم
انتظار برخورد بدی داشتم ولی همه چیز بخیر گذشت
میز شام به نحو احسنت چیده شد
میلم به غذا نمیکشید
چند وقتی بود که اشتها زیاد نداشتم
مرد ها راجب کار و مسائل اجتماعی حرف میزدن و من فقط چند قاشق میخوردم و گوشت های توی بشقاب آرشاویر رو ریز میکردم تا بتونه بخوره
تقریبا اکثریت رفته بودن و داشتم میز رو با بقیه جمع میکردم
صدایی از پشت سرم شنیدم:
_میشه چند لحظه باهات تنها صحبت کنم؟؟
از جا پریدم
به برادر شهربانو نگاه کردم که مخاطبش من بودم
هول سری تکون دادم:
_باشه باشه
راهنماییش کردم طبقه بالا که از طریق یه اتاق پله میخوره به بالا پشت بوم
اونجا هم خلوت بود و هم خیلی بزرگ و دلباز
لبه بالکن با فاصله ایستادیم
منتظر بودم ک شروع کنه اما انگار هی دست دست میکرد
_میشه بگید راجب چی میخواستید حرف بزنید؟
نگام کرد و دو دل گفت:
_راستشو بخوای باید یه چیز هایی رو بهت بگم..یه چیزایی راجب گذشته
۱۲.۳k
۰۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.