I fell in love with the Mafia. (پارت ۳۶)
ایلان: جیمین یه اینه بهم بده
جیمین: دوباره خندید ولی زود جمع کرد واقعا فکر میکنی لب نداری؟... نترس لبات سره جاشن
ایلان: لطفا... یه اینه بده... اگه ندی خودم بلند میشم
جیمین: دستشو گذاشت رو شونه هام بغلم کرد... نوچ... نوچ شما هیچ جا نمیری مگه اینکه خودم بخوام
سعی کردم از زیر دستش بیام بیرون اما سفت منو گرفته بود منصرف شدم خوابیدم
صبح بیدار شدم جیمین هنوذم بقلم کرده بود دستشو باز کردم بلند شدم رفتم سمت اینه وقتی خودمو دیدم خشکم زد تا موقعیت درک کردم زدم زیره گریه لبم کبود شده بود بزرگ شده بودن وقتی دست میزدم درد بدی میگرفت جیمین بلند شد
جیمین: چیشده.. باز؟
قبل اینکه صورتمو ببینه رفتم زیر پتو اشک میریختم
میخواست پتو رو بزنه کنار سفت تر پتو رو گرفتم دور خودم تا نتونه پتو رو بکشه
جیمین: ایلان... اون روی سگمو بالا نیار پتو رو بکش ببینم
از رفتارش ترسیدم پتو رو جوری کردم که فقط چشمامو ببینه
ایلان: میخوای چیرو ببینی زدی لبمو کلوچه له شده کردی
جیمین خندای سر داد گریم بیشتر شد بلند شدم پتو رو پرت کردم اون طرف پامو جمع کردم دستامو گذاشتم رو شکمم به سمت بیرون نگاه کردم
جیمین: الان میخوای بگی مامان کوچولوی ما قهر کرده؟
از رو تشک اومد رو به روم نشست انگوشتشو گذاشت رو لبم برگشتم سمتش
جیمین: اینا که خوردنی تر هوس انگیز تر شدن... کجاش بدن
ایلان: جیمین خیلی بیشعوری
جیمین: تا بهت رو میدم زبون درازی میکنی واسه من یا حالت جدی
ایلان: با گریه اخه نگاه کن خیلی زشت شدن
دستشو نوازش وار روی لبم میکشید
جیمین: اونی که باید از لبات خوشش بیاد من... پس من اینجوری راضیم... به بقیم میفهمونم که مال منی.. انقدم گریه نکن مگه نگفتم رو گریه هات حساسم
با این حرفش تو دلم قیلی ولی میرفت از خوشحالی
ایلان: ببخشید
جیمین بلند شد رفت بیرون دست کشیدم رو صورتم پاشودم صورتمو شستم وقتی لبمو دیدم بازم گریم گرفت ولی سعی کردم بروز ندم رفتم بیرون جیمین اومد تو، تو دستش یخ بود
جیمین: بیا اینجا بشین
ب حرفش گوش دادم رفتم جای که گفت نشستم، نشست کنارم یخو گذاشت رو لبم از سردیش سرمو بردم عقب چونمو با اون یکی دستش گرفت یخو گذاشت بعد چند دقیقه یخو داد دستم رفت سمت کمد لباسشو داشت عوض میکرد همین که لباسشو عوض میکرد باهام حرف میزد
جیمین: میرم بیرون حواستو جمع کن... سر بادیگاردام بلایی ندار... میگم برات صبحونه بیارن...همشو میخوری حتی ناهار... اگه ببینم نصفه خوردی من میدونم با تو داشت از در میرفت بیرون درضمن تو اتاقای دیگه سرک نمیکشیدی رفت بیرون چند ثانیه نشد دوباره اومد بهش نگاه کردم
جیمین: چشمت کو؟
ایلان: چشم
رفت بیرون فکر کنم این دفعه دیگه رفت یعنی انقدر براش مهم بود بهش بگم چشم رو تخت ولو شدم چند دقیقه بعد صدای در اومد
جیمین: دوباره خندید ولی زود جمع کرد واقعا فکر میکنی لب نداری؟... نترس لبات سره جاشن
ایلان: لطفا... یه اینه بده... اگه ندی خودم بلند میشم
جیمین: دستشو گذاشت رو شونه هام بغلم کرد... نوچ... نوچ شما هیچ جا نمیری مگه اینکه خودم بخوام
سعی کردم از زیر دستش بیام بیرون اما سفت منو گرفته بود منصرف شدم خوابیدم
صبح بیدار شدم جیمین هنوذم بقلم کرده بود دستشو باز کردم بلند شدم رفتم سمت اینه وقتی خودمو دیدم خشکم زد تا موقعیت درک کردم زدم زیره گریه لبم کبود شده بود بزرگ شده بودن وقتی دست میزدم درد بدی میگرفت جیمین بلند شد
جیمین: چیشده.. باز؟
قبل اینکه صورتمو ببینه رفتم زیر پتو اشک میریختم
میخواست پتو رو بزنه کنار سفت تر پتو رو گرفتم دور خودم تا نتونه پتو رو بکشه
جیمین: ایلان... اون روی سگمو بالا نیار پتو رو بکش ببینم
از رفتارش ترسیدم پتو رو جوری کردم که فقط چشمامو ببینه
ایلان: میخوای چیرو ببینی زدی لبمو کلوچه له شده کردی
جیمین خندای سر داد گریم بیشتر شد بلند شدم پتو رو پرت کردم اون طرف پامو جمع کردم دستامو گذاشتم رو شکمم به سمت بیرون نگاه کردم
جیمین: الان میخوای بگی مامان کوچولوی ما قهر کرده؟
از رو تشک اومد رو به روم نشست انگوشتشو گذاشت رو لبم برگشتم سمتش
جیمین: اینا که خوردنی تر هوس انگیز تر شدن... کجاش بدن
ایلان: جیمین خیلی بیشعوری
جیمین: تا بهت رو میدم زبون درازی میکنی واسه من یا حالت جدی
ایلان: با گریه اخه نگاه کن خیلی زشت شدن
دستشو نوازش وار روی لبم میکشید
جیمین: اونی که باید از لبات خوشش بیاد من... پس من اینجوری راضیم... به بقیم میفهمونم که مال منی.. انقدم گریه نکن مگه نگفتم رو گریه هات حساسم
با این حرفش تو دلم قیلی ولی میرفت از خوشحالی
ایلان: ببخشید
جیمین بلند شد رفت بیرون دست کشیدم رو صورتم پاشودم صورتمو شستم وقتی لبمو دیدم بازم گریم گرفت ولی سعی کردم بروز ندم رفتم بیرون جیمین اومد تو، تو دستش یخ بود
جیمین: بیا اینجا بشین
ب حرفش گوش دادم رفتم جای که گفت نشستم، نشست کنارم یخو گذاشت رو لبم از سردیش سرمو بردم عقب چونمو با اون یکی دستش گرفت یخو گذاشت بعد چند دقیقه یخو داد دستم رفت سمت کمد لباسشو داشت عوض میکرد همین که لباسشو عوض میکرد باهام حرف میزد
جیمین: میرم بیرون حواستو جمع کن... سر بادیگاردام بلایی ندار... میگم برات صبحونه بیارن...همشو میخوری حتی ناهار... اگه ببینم نصفه خوردی من میدونم با تو داشت از در میرفت بیرون درضمن تو اتاقای دیگه سرک نمیکشیدی رفت بیرون چند ثانیه نشد دوباره اومد بهش نگاه کردم
جیمین: چشمت کو؟
ایلان: چشم
رفت بیرون فکر کنم این دفعه دیگه رفت یعنی انقدر براش مهم بود بهش بگم چشم رو تخت ولو شدم چند دقیقه بعد صدای در اومد
۹۶.۳k
۰۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.