به وقت عاشقی
#رمان #رمان_عاشقانه
و پاشد. رفت آرشام گفت ــ عشق داداش بیا ببین مامان برات آش رشته درست کرده
وای خدا کاش چیز دیگه تی ازت خواسته بودم . از خدا خواسته رفتم تو آشپز خونه
آرشام ــ اول لباسات
ــ اوف
رفتم لباسامو با شلوارک و تیشرت سورمه تی عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه
ــ بده که از گشنگی مردم
ــ بیا برات کشیدم یکم سرد شه
ــ دست طلا آق غلوم
هممون خندیدیم و مشغول خوردن شدییم
ــ راستی من ماشینم خراب شده
آرتام ــ چش شده؟
ــ والا همسایم گفت مشکلش برقیه
ــ من میبرم درستش میکنم
ــ خب من الانا باید بزنم بیرون
ــ با ماشین من برو
آرشام ــ پس خودمون باچی بریم عقل کل؟
ــ خیل خب میرسونمت؛ راستی کجا میخوای بری؟
ــ پیش شریک مقتولم
ــ خیل خب میرسونمت
ــ مرسی ویه بوس انداختم گوشه ی لپش
لباس فرمم رو پوشیدم و به آدرسی که شایان ارسال کرده بود رفتم
ایفون زدم
ــ بله؟؟؟
ــ سروان موسوی هستم از اداره پلیس
ــ بفرمایید
ــ ممنون
رفتم داخل حیاط بزرگی داشت اما به خونه شایان اینا نمیرسید. اه اصلا به شایان چه ربطی داشت .
از بالکن اومد بیرون . یه مرد حدود سیو پنج چهل ساله بود
ــ بفرمایید داخل
از در ورودی رفتم داخل
ــ بفرمایید بشینید
ــ ممنون
نشستم و شروع کردم
ــ خب؟ در خدمتم
ــ شما شریک آقای محمود سلطانی هستید درسته
ــ بله درسته
ــ خب اون شب یعنی شب شنبه خبری از شرکتتون نداشتید؟
ــ چرا داشتم . حدود ساعتای ۱۱_۱۲ بود که زنگ زدم محمود که جلسه فردا خیلی مهمه و اینکه یادش نره
ــ به کسی مشکوک نیستین؟
ــ خب به برادزاده اش
ــ چرا
ــ چون اون روز سر یه دختر با محمود دعوا کرده بود و گفته بود اگه نریم خاستگاریش یه بلایی سر هر دومون میارم
ــ اها پس که اینطور،
ــ سوالی مونده؟
ــ نه فقط مکالمات شما برای شواهد داد گاه ضبط میشه
یه خنده کرد ــ بله میدونم
ــ چرا خندیدید
ــ یاد یه خاطره افتادم
ــ اها،
از اون خونه زدم بیرون، خواستم زنگ بزنم آرتام که صدای بوق بوق یه ماشین اومد. سرمو بلند کردم دیدم مازیاره
ــ ســــــــــــــــــــلام
محلش ندادم و سرمو کردم تو گوشیم
ــ میرسونمت
ــ دست از سرم بردار
ــ میخوام مادر بچمو برسونم
ــ دست از سرم بردار
ــ بیا سوار شو لج نکن
ــ نمیــــــــــــــــــــــــــــــــخوام گمشو برو
که یه صدایی اومد
ــ خانم موسوی چیزی شده
همون آقای فریبرز نادری با یه مرد دیگه بودن
ــ نه
ــ آرام جون من سوار شو
گوشیمو گذاشتم دم گوشم
ــ الو سلام آرتام
مازیار که مثل سگ از آرتام میترسید گازشو گرفت و رفت
و پاشد. رفت آرشام گفت ــ عشق داداش بیا ببین مامان برات آش رشته درست کرده
وای خدا کاش چیز دیگه تی ازت خواسته بودم . از خدا خواسته رفتم تو آشپز خونه
آرشام ــ اول لباسات
ــ اوف
رفتم لباسامو با شلوارک و تیشرت سورمه تی عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه
ــ بده که از گشنگی مردم
ــ بیا برات کشیدم یکم سرد شه
ــ دست طلا آق غلوم
هممون خندیدیم و مشغول خوردن شدییم
ــ راستی من ماشینم خراب شده
آرتام ــ چش شده؟
ــ والا همسایم گفت مشکلش برقیه
ــ من میبرم درستش میکنم
ــ خب من الانا باید بزنم بیرون
ــ با ماشین من برو
آرشام ــ پس خودمون باچی بریم عقل کل؟
ــ خیل خب میرسونمت؛ راستی کجا میخوای بری؟
ــ پیش شریک مقتولم
ــ خیل خب میرسونمت
ــ مرسی ویه بوس انداختم گوشه ی لپش
لباس فرمم رو پوشیدم و به آدرسی که شایان ارسال کرده بود رفتم
ایفون زدم
ــ بله؟؟؟
ــ سروان موسوی هستم از اداره پلیس
ــ بفرمایید
ــ ممنون
رفتم داخل حیاط بزرگی داشت اما به خونه شایان اینا نمیرسید. اه اصلا به شایان چه ربطی داشت .
از بالکن اومد بیرون . یه مرد حدود سیو پنج چهل ساله بود
ــ بفرمایید داخل
از در ورودی رفتم داخل
ــ بفرمایید بشینید
ــ ممنون
نشستم و شروع کردم
ــ خب؟ در خدمتم
ــ شما شریک آقای محمود سلطانی هستید درسته
ــ بله درسته
ــ خب اون شب یعنی شب شنبه خبری از شرکتتون نداشتید؟
ــ چرا داشتم . حدود ساعتای ۱۱_۱۲ بود که زنگ زدم محمود که جلسه فردا خیلی مهمه و اینکه یادش نره
ــ به کسی مشکوک نیستین؟
ــ خب به برادزاده اش
ــ چرا
ــ چون اون روز سر یه دختر با محمود دعوا کرده بود و گفته بود اگه نریم خاستگاریش یه بلایی سر هر دومون میارم
ــ اها پس که اینطور،
ــ سوالی مونده؟
ــ نه فقط مکالمات شما برای شواهد داد گاه ضبط میشه
یه خنده کرد ــ بله میدونم
ــ چرا خندیدید
ــ یاد یه خاطره افتادم
ــ اها،
از اون خونه زدم بیرون، خواستم زنگ بزنم آرتام که صدای بوق بوق یه ماشین اومد. سرمو بلند کردم دیدم مازیاره
ــ ســــــــــــــــــــلام
محلش ندادم و سرمو کردم تو گوشیم
ــ میرسونمت
ــ دست از سرم بردار
ــ میخوام مادر بچمو برسونم
ــ دست از سرم بردار
ــ بیا سوار شو لج نکن
ــ نمیــــــــــــــــــــــــــــــــخوام گمشو برو
که یه صدایی اومد
ــ خانم موسوی چیزی شده
همون آقای فریبرز نادری با یه مرد دیگه بودن
ــ نه
ــ آرام جون من سوار شو
گوشیمو گذاشتم دم گوشم
ــ الو سلام آرتام
مازیار که مثل سگ از آرتام میترسید گازشو گرفت و رفت
۳.۶k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.