part54 (last part)
#part54 (last part)
5سال بعد:
مجید-خوب دهنت و بازکنننن
هواپیماااا اومددد
مانی-بمنم لقمه هواپیمایی
مجیید-شچم بابا یی
اینم براشما
بازکن که اومدیمممم
مانلی-بابااااا
غذامون که تموم شد بریم پارک
ترنم-باباتون خستس بزارید استراحت کنه
مجید-ولی فکرکنم یکمی ببرمشون پارک
ترنم-تودیشب درس حسابی نخوابیدی
کنسرت بودی خسته ای
مجید-نبابا میبرمشون
ترنم-خود دانی
مجید-هفته بد تولد ترنم بود
با مانی و مانلی رفتیم به بهونه پارک بیرون
بچه ها-بابا مگه نگفتی میریم پارک
مجید-چررا یمریم
میگم میخوایید برامامان تولد بگیریم ؟
مانلی-مگه تفلدشه
مجید-بله خانم خانومااا
مانی-پس یه کیک گندم بگیریمم
مجید-پشم
کادوی ترنم و ازقبل خریده بودم
رفتیم یه کیک خریدیم
بد یه دست گل رز سفید که ترنم عاشقش بود
بد هم چندتا بادکنک سفید وسبز به سفارش مانلی خانم
بد هم یکمی رفتیم پارک
دیگه رفتیم خونه
توراه خونه به حمید و تینا و دلبررم گفتم بیان
مامان توران و بابارم گفتم بیان
دختر تینا الان 6ماهش اسمش ملودیه
دایی شدن خیلی ابحاله
کارنم که پسر حمید
یک وروجکیه که نگم براتون
رسیدیم خونهه
کیک و من گرفتم
دست گلم مانلی و
باکنک و باکس کادورم مانی
رفتیم تو
ترنم داشت فیلم میدید
برگشت سمتمونن
هرسه باهم گفتیم
تولدت مبارککک
ترنم-.ای خدااا
مانلی ومانی و بقل کردممم
مرسی مامان فداتون شههه
قربونتون بشم منن
مجیدم بغل کردمم
مرسیی زندگیمم
مجید-دم گوشش گفت تولد مبارک همشگییه من
ترنم لبخند یزدم که زنگ در خورد
همه اینجابودن
خیلی شکه شده بودم
کلی خوش گذروندیم و گفتیم وخندیدیم
خانواده بهترین
ونقطه امن هرادمیه
بااینکه این قصه
تنها خواهرم و ازم گرفت
عذابم داد
درعوض خانواده ای بهم داد که توخوابم نمیدمش
داشتن این دوتا فسقلی
امیدوارم هیچوقت ازم نگیرتشون
شب حدود 1بود همه رفتن
بچه هارو خوابوندم
رفتم اتاق صروتمو شستم
بابت امشب واقعا ازت ممنونم
مجید-کادوت و دوست داشتی؟
ترنم-مگه میشه دوس نداشته باشم
مجید-عاشقتم دیونهه
ترنم-من بیشتر
مجید-رفتم درو قفل کردم و اومدم سمتش
ل/ب هاشو بوس/یدم
لباساشو دراوردم و بردمش روی تخت
کامی ازسینه هاش گرفتم....
پایان...
پ.ن:هرسقوطی پایان کار نیست
بارونو ببین، سقوطش زیبا ترین آغازه.. :))
#نقط_تاریک_زندیگم#مجید_رضوی#رمان
5سال بعد:
مجید-خوب دهنت و بازکنننن
هواپیماااا اومددد
مانی-بمنم لقمه هواپیمایی
مجیید-شچم بابا یی
اینم براشما
بازکن که اومدیمممم
مانلی-بابااااا
غذامون که تموم شد بریم پارک
ترنم-باباتون خستس بزارید استراحت کنه
مجید-ولی فکرکنم یکمی ببرمشون پارک
ترنم-تودیشب درس حسابی نخوابیدی
کنسرت بودی خسته ای
مجید-نبابا میبرمشون
ترنم-خود دانی
مجید-هفته بد تولد ترنم بود
با مانی و مانلی رفتیم به بهونه پارک بیرون
بچه ها-بابا مگه نگفتی میریم پارک
مجید-چررا یمریم
میگم میخوایید برامامان تولد بگیریم ؟
مانلی-مگه تفلدشه
مجید-بله خانم خانومااا
مانی-پس یه کیک گندم بگیریمم
مجید-پشم
کادوی ترنم و ازقبل خریده بودم
رفتیم یه کیک خریدیم
بد یه دست گل رز سفید که ترنم عاشقش بود
بد هم چندتا بادکنک سفید وسبز به سفارش مانلی خانم
بد هم یکمی رفتیم پارک
دیگه رفتیم خونه
توراه خونه به حمید و تینا و دلبررم گفتم بیان
مامان توران و بابارم گفتم بیان
دختر تینا الان 6ماهش اسمش ملودیه
دایی شدن خیلی ابحاله
کارنم که پسر حمید
یک وروجکیه که نگم براتون
رسیدیم خونهه
کیک و من گرفتم
دست گلم مانلی و
باکنک و باکس کادورم مانی
رفتیم تو
ترنم داشت فیلم میدید
برگشت سمتمونن
هرسه باهم گفتیم
تولدت مبارککک
ترنم-.ای خدااا
مانلی ومانی و بقل کردممم
مرسی مامان فداتون شههه
قربونتون بشم منن
مجیدم بغل کردمم
مرسیی زندگیمم
مجید-دم گوشش گفت تولد مبارک همشگییه من
ترنم لبخند یزدم که زنگ در خورد
همه اینجابودن
خیلی شکه شده بودم
کلی خوش گذروندیم و گفتیم وخندیدیم
خانواده بهترین
ونقطه امن هرادمیه
بااینکه این قصه
تنها خواهرم و ازم گرفت
عذابم داد
درعوض خانواده ای بهم داد که توخوابم نمیدمش
داشتن این دوتا فسقلی
امیدوارم هیچوقت ازم نگیرتشون
شب حدود 1بود همه رفتن
بچه هارو خوابوندم
رفتم اتاق صروتمو شستم
بابت امشب واقعا ازت ممنونم
مجید-کادوت و دوست داشتی؟
ترنم-مگه میشه دوس نداشته باشم
مجید-عاشقتم دیونهه
ترنم-من بیشتر
مجید-رفتم درو قفل کردم و اومدم سمتش
ل/ب هاشو بوس/یدم
لباساشو دراوردم و بردمش روی تخت
کامی ازسینه هاش گرفتم....
پایان...
پ.ن:هرسقوطی پایان کار نیست
بارونو ببین، سقوطش زیبا ترین آغازه.. :))
#نقط_تاریک_زندیگم#مجید_رضوی#رمان
۲.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.