پارت 14
پارت 14
#قاتل_من
ویو/تهیونگ
تو دفترم منتظر کوک بودم که بیاد خیلی دیر کرده قرار شد جلسه رو زود تموم کنه سعی کردم تو این فاصله چندبار بش زنگ بزنم ولی ظاهرا گوشیش مشغول بود...برگشتمو به قفسه ی کتاب ها که پشت سرم بود نگاه کردم یکی از کتاب ها را برداشتمو و مشغول خوندنش شدم...نیم ساعتی میشود که غرق خوندن کتاب بودم...که با صدای در به خودم اومدم...کوک بود
کتاب و بستم و روی میز گذاشتم... کوک وراد شد و بعد از سلام تعظیمی کرد و میخواست بره رفتارش خیلی سرد بود...
تهیونگ: هی پسر چت شده ؟ یکی ببینه فک میکنه ارث باباتو خوردیم...بیا اینجا بشین ببینم چت شده...
کوک: یکی باید اینو از تو بپرسه چطور تونستی جلسه به این مهمی رو ول کنی و بیخیال شی و بیای اینجا واس خودت کتاب بخونی... مگه چند سال منتظر این روز نبودیم؟ من دیگ از کارت سر در نمیارم...باید بگم دیگ نمیشناسمت...
تهیونگ: ایی بابا بیا بشین بچ حرف میزنم...
کوک : باشه حرف میزنیم ولی امیدوارم دلیل قانع کننده ای واس این کارت داشته باشی ببری خان
تهیونگ: ببند بیا بشین شیرموزی...
تهیونگ: چانگ زنگ زد...
کوک: چیی چانگ؟ اون حرمزاده... زنگ زده ک چی بگه مگه حرفیم داره ک بخواد بزنه...؟
تهیونگ : مثل همیشه یه مشت اراجیف تحویلمون داد نذاشتم زیاد حرف بزن...سریع باش معامله کردم ...
کوک : معامله؟ معامله سرچی؟
تهیونگ: سر دخترش...
تهیونگ( کل ماجرارو به کوک توضیح داد)
کوک: ولی ته فک نکنم چانگ راضی بشه از این همه ثروت دست برداره...
تهیونگ: کوک اون دخترشه طبیعیه بخواد دختری که از گوشت و خون خودشو و بفروشه و بیخیالش شه....
کوک: حالا اومدیم...و خبری از چانگ نشد اون موقعش قراره چیکار کنی ؟
تهیونگ: اون موقعه دیگ هیچوقت دختره شو نمیبینه...
کوک: چی ینی تا اخر عمر قراره تو عمارت زندانیش کنی ؟
تهیونگ: نه قراره خدمتکار عمارت بشه
کوک: ته مطمئنی ؟ ولی خدمتکار...
تهیونگ: چاره ای دیگه نداریم کوک...
کوک: با اجازه جناب من برم یه دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم...
تهیونگ: اوهوم...برو
#قاتل_من
ویو/تهیونگ
تو دفترم منتظر کوک بودم که بیاد خیلی دیر کرده قرار شد جلسه رو زود تموم کنه سعی کردم تو این فاصله چندبار بش زنگ بزنم ولی ظاهرا گوشیش مشغول بود...برگشتمو به قفسه ی کتاب ها که پشت سرم بود نگاه کردم یکی از کتاب ها را برداشتمو و مشغول خوندنش شدم...نیم ساعتی میشود که غرق خوندن کتاب بودم...که با صدای در به خودم اومدم...کوک بود
کتاب و بستم و روی میز گذاشتم... کوک وراد شد و بعد از سلام تعظیمی کرد و میخواست بره رفتارش خیلی سرد بود...
تهیونگ: هی پسر چت شده ؟ یکی ببینه فک میکنه ارث باباتو خوردیم...بیا اینجا بشین ببینم چت شده...
کوک: یکی باید اینو از تو بپرسه چطور تونستی جلسه به این مهمی رو ول کنی و بیخیال شی و بیای اینجا واس خودت کتاب بخونی... مگه چند سال منتظر این روز نبودیم؟ من دیگ از کارت سر در نمیارم...باید بگم دیگ نمیشناسمت...
تهیونگ: ایی بابا بیا بشین بچ حرف میزنم...
کوک : باشه حرف میزنیم ولی امیدوارم دلیل قانع کننده ای واس این کارت داشته باشی ببری خان
تهیونگ: ببند بیا بشین شیرموزی...
تهیونگ: چانگ زنگ زد...
کوک: چیی چانگ؟ اون حرمزاده... زنگ زده ک چی بگه مگه حرفیم داره ک بخواد بزنه...؟
تهیونگ : مثل همیشه یه مشت اراجیف تحویلمون داد نذاشتم زیاد حرف بزن...سریع باش معامله کردم ...
کوک : معامله؟ معامله سرچی؟
تهیونگ: سر دخترش...
تهیونگ( کل ماجرارو به کوک توضیح داد)
کوک: ولی ته فک نکنم چانگ راضی بشه از این همه ثروت دست برداره...
تهیونگ: کوک اون دخترشه طبیعیه بخواد دختری که از گوشت و خون خودشو و بفروشه و بیخیالش شه....
کوک: حالا اومدیم...و خبری از چانگ نشد اون موقعش قراره چیکار کنی ؟
تهیونگ: اون موقعه دیگ هیچوقت دختره شو نمیبینه...
کوک: چی ینی تا اخر عمر قراره تو عمارت زندانیش کنی ؟
تهیونگ: نه قراره خدمتکار عمارت بشه
کوک: ته مطمئنی ؟ ولی خدمتکار...
تهیونگ: چاره ای دیگه نداریم کوک...
کوک: با اجازه جناب من برم یه دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم...
تهیونگ: اوهوم...برو
۳.۲k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲