دو پارتی جدید؟؟؟؟:))
دو پارتی جدید؟؟؟؟:))
p1:
دوستت داشت برات از روی روزنامه میخوند.
خبر جدیدی که توی کل کشور پخش شده بود..
«روانی مشهوری که برای بار چهارم از تیمارستان فرار کرد!»
هر پاراگراف که جلو میرفت وحشت به عمق وجودت چنگ میزد
روزنامه رو از جلوی چشمای دوستت پایین آوردی: خب.. هیون جه شی! الان اون یارو کجاست؟ کسی ازش خبر داره؟ اصلا چند وقته فرار کرده؟؟؟ اصلا چرا برده بودنش تیمارستان؟؟؟
کلی سوال توی ذهنت پیچیده بود..
سرت رو تکون دادی و هیون جه رو دیدی که کولهش رو روی دوشش انداخت
صدای تیزش توی گوشت پیچید: منم نمیدونم ا.ت... منم نمیدونم... فقط باید بگم که مراقب خودت باش دختر جون!
~~~
«مراقب خودت باش دختر جون!»
از توی شنود به گوشش رسید.. شنود و دوربینی که توی گوشه به گوشه خونهت جا داده بود کار کرد..!
صدات رو میشنید و حرکاتت رو میدید..
به گوشه مانیتورش خیره
هدفونش رو از گوشاش پایین آورد و با پوزخند غلیظی که به لب هاش آغشته شده بود زمزمه کرد: اوه.. دختر کوچولوی ما باید مراقب خودش باشه؟! هه!
پوزخند بزرگتر و با صدایی زد و مانیتور رو خاموش کرد... صندلی چرخ دارش رو تا وسط اتاق هل داد
اتاق که نه... انباری کوچیک و تاریکی که از هر تَرَکش بوی نم و خاک میومد..
گوشیش خاموش بود... حتی شماره تلفن هم نداشت.. تنها دستگاهی که داشت کامپیوتر و تجهیزاتش بود.. و چند تا کتاب رمان عاشقانه ، جنایی، دارک ،.. که هرچند به خاطر رطوبت هوای اتاق... یا همون انباری، کاغذ کتاب ها نمور شده بود.. زرد و کاهی رنگ.. در واقع فقط چند روز مونده بود تا شاید بین کتاب ها کرم در بیاد..
از راه دور طوری به صفحه خاموش مانیتور خیره شده بود که انگار از توی سیاهی صفحه مانیتور چیزی مشخص میشد..
ابرو هاش رو بالا انداخت و بیسیم کوچیک و جیبیش رو توی دستش گرفت
بیسیم رو نزدیک لب هاش کرد و حرف زد: هوی.. بیون سونگ! خبر ها رو پخش کردی؟؟
با شنیدن «بله قربان» لبخند از خود راضی زد: خوبه خوبه... راضیم ازت
با حرص و طمع خندید و بیسیم رو توی جیبش گذاشت: امشب میگیرمت خانم کوچولو.. شکارت میکنم! مال من میشی...ماهی قرمز توی دستای من..نمیزارم از دستام فرار کنی و لیز بخوری ماهی کوچولو!
کف دست هاش رو به هم کوبید و بلند خندید و صدای خنده هاش توی اتاق طنین انداز شد
~~~~
ماه کاملا بالا اومد... هلال ظریف و پُر قوصی که نور وسیعی از خودش ساتع میکرد
نور پر رنگ و جذابی که توی اتاقت میتابید..
انگار که امشب ماه ، کره زمین رو بغل کرده بود..
p1:
دوستت داشت برات از روی روزنامه میخوند.
خبر جدیدی که توی کل کشور پخش شده بود..
«روانی مشهوری که برای بار چهارم از تیمارستان فرار کرد!»
هر پاراگراف که جلو میرفت وحشت به عمق وجودت چنگ میزد
روزنامه رو از جلوی چشمای دوستت پایین آوردی: خب.. هیون جه شی! الان اون یارو کجاست؟ کسی ازش خبر داره؟ اصلا چند وقته فرار کرده؟؟؟ اصلا چرا برده بودنش تیمارستان؟؟؟
کلی سوال توی ذهنت پیچیده بود..
سرت رو تکون دادی و هیون جه رو دیدی که کولهش رو روی دوشش انداخت
صدای تیزش توی گوشت پیچید: منم نمیدونم ا.ت... منم نمیدونم... فقط باید بگم که مراقب خودت باش دختر جون!
~~~
«مراقب خودت باش دختر جون!»
از توی شنود به گوشش رسید.. شنود و دوربینی که توی گوشه به گوشه خونهت جا داده بود کار کرد..!
صدات رو میشنید و حرکاتت رو میدید..
به گوشه مانیتورش خیره
هدفونش رو از گوشاش پایین آورد و با پوزخند غلیظی که به لب هاش آغشته شده بود زمزمه کرد: اوه.. دختر کوچولوی ما باید مراقب خودش باشه؟! هه!
پوزخند بزرگتر و با صدایی زد و مانیتور رو خاموش کرد... صندلی چرخ دارش رو تا وسط اتاق هل داد
اتاق که نه... انباری کوچیک و تاریکی که از هر تَرَکش بوی نم و خاک میومد..
گوشیش خاموش بود... حتی شماره تلفن هم نداشت.. تنها دستگاهی که داشت کامپیوتر و تجهیزاتش بود.. و چند تا کتاب رمان عاشقانه ، جنایی، دارک ،.. که هرچند به خاطر رطوبت هوای اتاق... یا همون انباری، کاغذ کتاب ها نمور شده بود.. زرد و کاهی رنگ.. در واقع فقط چند روز مونده بود تا شاید بین کتاب ها کرم در بیاد..
از راه دور طوری به صفحه خاموش مانیتور خیره شده بود که انگار از توی سیاهی صفحه مانیتور چیزی مشخص میشد..
ابرو هاش رو بالا انداخت و بیسیم کوچیک و جیبیش رو توی دستش گرفت
بیسیم رو نزدیک لب هاش کرد و حرف زد: هوی.. بیون سونگ! خبر ها رو پخش کردی؟؟
با شنیدن «بله قربان» لبخند از خود راضی زد: خوبه خوبه... راضیم ازت
با حرص و طمع خندید و بیسیم رو توی جیبش گذاشت: امشب میگیرمت خانم کوچولو.. شکارت میکنم! مال من میشی...ماهی قرمز توی دستای من..نمیزارم از دستام فرار کنی و لیز بخوری ماهی کوچولو!
کف دست هاش رو به هم کوبید و بلند خندید و صدای خنده هاش توی اتاق طنین انداز شد
~~~~
ماه کاملا بالا اومد... هلال ظریف و پُر قوصی که نور وسیعی از خودش ساتع میکرد
نور پر رنگ و جذابی که توی اتاقت میتابید..
انگار که امشب ماه ، کره زمین رو بغل کرده بود..
۱.۶k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.