فیک تهیونگ 🐻 پارت ۱
از زبان ا/ت
ساعت ۸ صبح بود سوار هواپیما شدم که از لندن برم کره برای گرفتن اموال پدرم
پدرم ۲ سال بود که فوت کرده بود و من الان داشتم میرفتم کره که اموال پدرم رو بگیرم از اونجایی که ۸ سالگی از کره رفتم فقط یه دوست داخل کره دارم
مادرم بهم گفت که باید حواسم رو خیلی خیلی جمع کنم که کسی من رو گول نزنه
۵ ساعت بعد
از زبان ا/ت
پرواز ما بلاخره به زمین نشست
خیلی خسته شدم
رفتم و چمدونم رو تحویل گرفتم و رفتم که داشتم دنبال لینا میگشتم که یهو یکی از پشت بغلم کرد
برگشتم و دیدم لینا بود
آنقدر دلم براش تنگ شده بود که دوباره هم رو بغل کردیم
لینا گفت : دلم خیلی برات تنگ شده بودددددد
گفتم : من هم دلم برات تنگ شده بود
گفت : خب دیگه بسه باید بریم عمارت شما که استراحت کنی
گفتم: باشه بریم
رفتیم بیرون دیدم که بادیگارد های لینا وایستاده بود جلوی در
لینا گفت : چمدونت رو بده برات بزارن پشت ماشین که بریم
گفتم : حالا لازم نبود آنقدر زحمت بکشی
گفت : بابام اسرار کرد که با بادیگارد ها برو که امنیت داشته باشه
سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم
رسیدیم عمارت که لینا گفت : خب دیگه برو استراحت کن من و بابام شب میایم پیشت که بابام باهات کار داره
گفتم: باشه پس شب میبینمت
هم دیگه رو بغل کردیم از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل عمارت
اصلا عوض نشده بود
یهو چشمم که عکس پدرم افتاد که روی میز بود رفتم و نگاش کردم
داشتم نگاه میکردمش که یهو یه دست رو روغشونم حس کردم یه جیغ بلند زدم و برگشتم
یه خانوم مسن بود که بهم گفت : خانوم چیزی شده ؟ ترسیدید ؟
گفتم : شما کی هستید ؟
گفت : عذرخواهی میکنم یادم رفت خودم رو معرفی کنم ؛ من آجوما هستم خدمتکار اینجا
گفتم: خوشبختم منم ا/ت هستم
گفت : بله میشناسمتون
گفتم : ببخشید امکان داره که اتاقم رو بهم نشون بدید ؟
گفت : البته طبقه ی بالا اتاق سوم سمت چپ
گفتم ممنون و خواستم برم که آجوما صدام زد و گفت : خانوم برای شام چی میخورید که حاضر کنم
گفتم: نمیدونم ولی دلم کیمچی میخواد
آجوما گفت : چشم خانوم براتون حاضر میکنم
گفتم ممنون و رفتم داخل اتاقم و خوابیدم ...
ساعت ۸ صبح بود سوار هواپیما شدم که از لندن برم کره برای گرفتن اموال پدرم
پدرم ۲ سال بود که فوت کرده بود و من الان داشتم میرفتم کره که اموال پدرم رو بگیرم از اونجایی که ۸ سالگی از کره رفتم فقط یه دوست داخل کره دارم
مادرم بهم گفت که باید حواسم رو خیلی خیلی جمع کنم که کسی من رو گول نزنه
۵ ساعت بعد
از زبان ا/ت
پرواز ما بلاخره به زمین نشست
خیلی خسته شدم
رفتم و چمدونم رو تحویل گرفتم و رفتم که داشتم دنبال لینا میگشتم که یهو یکی از پشت بغلم کرد
برگشتم و دیدم لینا بود
آنقدر دلم براش تنگ شده بود که دوباره هم رو بغل کردیم
لینا گفت : دلم خیلی برات تنگ شده بودددددد
گفتم : من هم دلم برات تنگ شده بود
گفت : خب دیگه بسه باید بریم عمارت شما که استراحت کنی
گفتم: باشه بریم
رفتیم بیرون دیدم که بادیگارد های لینا وایستاده بود جلوی در
لینا گفت : چمدونت رو بده برات بزارن پشت ماشین که بریم
گفتم : حالا لازم نبود آنقدر زحمت بکشی
گفت : بابام اسرار کرد که با بادیگارد ها برو که امنیت داشته باشه
سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم
رسیدیم عمارت که لینا گفت : خب دیگه برو استراحت کن من و بابام شب میایم پیشت که بابام باهات کار داره
گفتم: باشه پس شب میبینمت
هم دیگه رو بغل کردیم از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل عمارت
اصلا عوض نشده بود
یهو چشمم که عکس پدرم افتاد که روی میز بود رفتم و نگاش کردم
داشتم نگاه میکردمش که یهو یه دست رو روغشونم حس کردم یه جیغ بلند زدم و برگشتم
یه خانوم مسن بود که بهم گفت : خانوم چیزی شده ؟ ترسیدید ؟
گفتم : شما کی هستید ؟
گفت : عذرخواهی میکنم یادم رفت خودم رو معرفی کنم ؛ من آجوما هستم خدمتکار اینجا
گفتم: خوشبختم منم ا/ت هستم
گفت : بله میشناسمتون
گفتم : ببخشید امکان داره که اتاقم رو بهم نشون بدید ؟
گفت : البته طبقه ی بالا اتاق سوم سمت چپ
گفتم ممنون و خواستم برم که آجوما صدام زد و گفت : خانوم برای شام چی میخورید که حاضر کنم
گفتم: نمیدونم ولی دلم کیمچی میخواد
آجوما گفت : چشم خانوم براتون حاضر میکنم
گفتم ممنون و رفتم داخل اتاقم و خوابیدم ...
۱۳.۸k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.