ندیمه عمارت p:⁶¹
چهره اش یه دفعه ای در هم شد و اروم گفت:دخترت؟..هایون دختره...
نزاشتم حرفشو تکمیل کنه و سریع و محکم گفتم:دختر منه!
الان دیگ اثاری از اون لبخند مرموز نبود و این دلم خنک میکرد..
ا/ت:ففط دختر من!...
تهیونگ:حالش خوبه؟
ا/ت:به لطف تصادفی که در پیش داشته از جانب شما...هنوزم پاش درد میکنه..
چیزی نگفت...مشخص بود فکرشو کاملا به هم ریختم..بعد این همه مدت بالاخره یکمم داره به من خوش میگذره..
ا/ت:خیلی خب.. من دیگ
با صدای باز شدن در حرفام نصفه موند و نگاهم سمت در کشیده شد..دکتر اومد داخل وقتی دید بهوش اومده با خنده گفت:میبینم از شوق خانومت هی بهوش میای...
نیش خنده صدا داری زدم...ن اتفاقا این هی بهوش میاد تا بلکه تیکه بار من کنه...لبخند کمرنگی روی لباش بود و حرف دکتر و تایید میکرد..چشممو توی کاسه چرخوندم و قبل از اینکه بگم خیلی خوش گذشت من دیگ گورمو گم کنم دکتر گفت:باید بریم یه چند تا ازمایش ازت بگیرم..میخوای بگم پرستار بیاد کمک؟
تهیونگ:ن..همسرم هست..
با چشمای گرد شده گفتم:من.. میرم..میخوام برم..
همونطور که یه تای ابروش و بالا برده بود اون لبخند مسخره روی لبش بود گفت:ن نیمخواد بری عصا بیاری خودت هستی دیگ...
خواستم بگم چی میگی بابا عصا کدوم کوفتیه که دکتر با خنده گفت:خیلی خب ازمایشگاه انتهای سالنه...منتظرم...
هاج و واج به رفتن دکتر نگاه میکردم...
تهیونگ:دکتر خیلی وقته رفته..
نگاهش و از در گرفت و به من نگاه کرد:بیا کمک کن...دکتر منتظره
عصبی نگاهش کردم که اشاره کرد به پوستم و گفت:چرک میشه...
ا/ت:کوری خوندی...عمرا بهت کمک کنم..
سرشو کج کرد و گفت:باشه...
این الان کوتاه اومد؟؟؟...خوبه حس میکنم بالاخره یکم بزرگ شده.. هرچند چهرش هنوز همون پسر کله شق بیست سال پیشه!
با زحمت از جاش بلند شد و بزور سر پا وایستاد..
تهیونگ:میرم میگم پرستار بیاد..ولی حسودی نکنی ها...
دست به سینه نگاهش کردم و با چشم بسته تایید کردم..این یکی دیگ نوبره...
هنوز یه قدم برنداشته بود که نزدیک بود با کله بخوره زمین ..دست گرفت به تخت و خودش و محکم نگه داشت..وای خدا...چیمیشکم من از دست اینا...تا در اتاق سه چهار بار دیگ سکندری خورد و منم همینطور نفس عمیق میکشیدم...دستشو گذاشت روی چهارچوب درو برگشت سمت من..
تهیونگ:دیدی که میتونم..
خواستم بگم خوشبحالت..ولی واقعا ته نامردی میشد..هرچقدم نفرت داشتم اینقدی نبود که اسیب دیدنشو ببینم...با لبخند میلحی تاییدش کردم...هنوز از تاییدم نگذشته بود که نمیدونم به کجا گیر کرد و تعادلشو از دست داد و قبل از اینکه اینبار واقعا بخوره زمین بازوشو محکم گرفتم...
ا/ت:بزار دو دقه از تاییدم بگذره..
اروم کمکش کردم از اتاق بیرون اومد...دستشو انداخت دور گردنم و نصف بیشتر وزنشو روی من بود...جونم داشت در میومد ..بزرو چند قدم جلو رفتم...
ا/ت:تعارف نکنی ها...
تهیونگ:ن راحتم
نفسمو سخت بیرون دادم..عب نداره یکم دیگ مونده..تحمل کن...نشست روی صندلی ازمایشگاه تو از بیمارستان میزنی بیرون و تمومم
ا/ت:یذره وزنتو از روی من کم کن...کمرم شکست..
حلقه دستشو تنگ تر کرد و اروم زیر گوشم گفت:انقد غر نزن... وقتی خودت داوطلب شدی..
کنار گوشم حرف میزد و مورمورم میشد.. از طرفی این حرفش واقعا امپرمو سوزوند...منم که بدجور داغ کردم..پامو گذاشتم روی پاش که توی گچ بود...صداش که در نیومد ولی چهرش از درد جمع شد و همین دلمو خنک کرد...
نزدیک در آزمایشگاه شدیم که حس کردم صدای هامین و از پشت سرم شنیدم..خواستم برگردم که دستش دور گردنم نمیزاشت..
عصبی نگاهش کردم و گفتم:گردنمو خورد کردی..بردار دستتو..
اونم همنطور برگشت سمتم...صورتمون فاصله چندانی نداشت و توی همون فاصله کم برای من ابرو بالا انداخت...پلکامو محکم روی هم فشار دادم ...
هامین: مامان..
با شنیدن صدای هامین عصبانیتم به کل از بین رفت..سمتش برگشتم که با ذوق تهیونگ و نگاه میکرد...اروم اما محکم بغلش کرد...
هامین:بهوش اومدی بابا....میدونی چقد نگران شدم...
تهیونگم محکم بغلش کرد و فقط من بودم که اون لبخند کمرنگ روی لبشو میدیدم...هرچقدم فکر میکرد هامین پسرش نیست نمیتونست براش پدر نباشه...
بعد چن مین رفع دلتنگی هامین رو به من گفت:فکر کردم رفتین...دایی زنگ زد گفت بیام اینجا..اما الان
ا/ت:نشد که برم....یعنی نزاشتن که برم..ولی قول میدم به محض اینکه فرصتش پیش بیاد میرم!
جمله اخر و شمرده شمرده رو بهش زدم تا حساب کار دستش بیاد...ولی اون بی توجه به جلو خیره بود انگار که اصلا صدام و نمیشنید....
نزاشتم حرفشو تکمیل کنه و سریع و محکم گفتم:دختر منه!
الان دیگ اثاری از اون لبخند مرموز نبود و این دلم خنک میکرد..
ا/ت:ففط دختر من!...
تهیونگ:حالش خوبه؟
ا/ت:به لطف تصادفی که در پیش داشته از جانب شما...هنوزم پاش درد میکنه..
چیزی نگفت...مشخص بود فکرشو کاملا به هم ریختم..بعد این همه مدت بالاخره یکمم داره به من خوش میگذره..
ا/ت:خیلی خب.. من دیگ
با صدای باز شدن در حرفام نصفه موند و نگاهم سمت در کشیده شد..دکتر اومد داخل وقتی دید بهوش اومده با خنده گفت:میبینم از شوق خانومت هی بهوش میای...
نیش خنده صدا داری زدم...ن اتفاقا این هی بهوش میاد تا بلکه تیکه بار من کنه...لبخند کمرنگی روی لباش بود و حرف دکتر و تایید میکرد..چشممو توی کاسه چرخوندم و قبل از اینکه بگم خیلی خوش گذشت من دیگ گورمو گم کنم دکتر گفت:باید بریم یه چند تا ازمایش ازت بگیرم..میخوای بگم پرستار بیاد کمک؟
تهیونگ:ن..همسرم هست..
با چشمای گرد شده گفتم:من.. میرم..میخوام برم..
همونطور که یه تای ابروش و بالا برده بود اون لبخند مسخره روی لبش بود گفت:ن نیمخواد بری عصا بیاری خودت هستی دیگ...
خواستم بگم چی میگی بابا عصا کدوم کوفتیه که دکتر با خنده گفت:خیلی خب ازمایشگاه انتهای سالنه...منتظرم...
هاج و واج به رفتن دکتر نگاه میکردم...
تهیونگ:دکتر خیلی وقته رفته..
نگاهش و از در گرفت و به من نگاه کرد:بیا کمک کن...دکتر منتظره
عصبی نگاهش کردم که اشاره کرد به پوستم و گفت:چرک میشه...
ا/ت:کوری خوندی...عمرا بهت کمک کنم..
سرشو کج کرد و گفت:باشه...
این الان کوتاه اومد؟؟؟...خوبه حس میکنم بالاخره یکم بزرگ شده.. هرچند چهرش هنوز همون پسر کله شق بیست سال پیشه!
با زحمت از جاش بلند شد و بزور سر پا وایستاد..
تهیونگ:میرم میگم پرستار بیاد..ولی حسودی نکنی ها...
دست به سینه نگاهش کردم و با چشم بسته تایید کردم..این یکی دیگ نوبره...
هنوز یه قدم برنداشته بود که نزدیک بود با کله بخوره زمین ..دست گرفت به تخت و خودش و محکم نگه داشت..وای خدا...چیمیشکم من از دست اینا...تا در اتاق سه چهار بار دیگ سکندری خورد و منم همینطور نفس عمیق میکشیدم...دستشو گذاشت روی چهارچوب درو برگشت سمت من..
تهیونگ:دیدی که میتونم..
خواستم بگم خوشبحالت..ولی واقعا ته نامردی میشد..هرچقدم نفرت داشتم اینقدی نبود که اسیب دیدنشو ببینم...با لبخند میلحی تاییدش کردم...هنوز از تاییدم نگذشته بود که نمیدونم به کجا گیر کرد و تعادلشو از دست داد و قبل از اینکه اینبار واقعا بخوره زمین بازوشو محکم گرفتم...
ا/ت:بزار دو دقه از تاییدم بگذره..
اروم کمکش کردم از اتاق بیرون اومد...دستشو انداخت دور گردنم و نصف بیشتر وزنشو روی من بود...جونم داشت در میومد ..بزرو چند قدم جلو رفتم...
ا/ت:تعارف نکنی ها...
تهیونگ:ن راحتم
نفسمو سخت بیرون دادم..عب نداره یکم دیگ مونده..تحمل کن...نشست روی صندلی ازمایشگاه تو از بیمارستان میزنی بیرون و تمومم
ا/ت:یذره وزنتو از روی من کم کن...کمرم شکست..
حلقه دستشو تنگ تر کرد و اروم زیر گوشم گفت:انقد غر نزن... وقتی خودت داوطلب شدی..
کنار گوشم حرف میزد و مورمورم میشد.. از طرفی این حرفش واقعا امپرمو سوزوند...منم که بدجور داغ کردم..پامو گذاشتم روی پاش که توی گچ بود...صداش که در نیومد ولی چهرش از درد جمع شد و همین دلمو خنک کرد...
نزدیک در آزمایشگاه شدیم که حس کردم صدای هامین و از پشت سرم شنیدم..خواستم برگردم که دستش دور گردنم نمیزاشت..
عصبی نگاهش کردم و گفتم:گردنمو خورد کردی..بردار دستتو..
اونم همنطور برگشت سمتم...صورتمون فاصله چندانی نداشت و توی همون فاصله کم برای من ابرو بالا انداخت...پلکامو محکم روی هم فشار دادم ...
هامین: مامان..
با شنیدن صدای هامین عصبانیتم به کل از بین رفت..سمتش برگشتم که با ذوق تهیونگ و نگاه میکرد...اروم اما محکم بغلش کرد...
هامین:بهوش اومدی بابا....میدونی چقد نگران شدم...
تهیونگم محکم بغلش کرد و فقط من بودم که اون لبخند کمرنگ روی لبشو میدیدم...هرچقدم فکر میکرد هامین پسرش نیست نمیتونست براش پدر نباشه...
بعد چن مین رفع دلتنگی هامین رو به من گفت:فکر کردم رفتین...دایی زنگ زد گفت بیام اینجا..اما الان
ا/ت:نشد که برم....یعنی نزاشتن که برم..ولی قول میدم به محض اینکه فرصتش پیش بیاد میرم!
جمله اخر و شمرده شمرده رو بهش زدم تا حساب کار دستش بیاد...ولی اون بی توجه به جلو خیره بود انگار که اصلا صدام و نمیشنید....
۱۶۲.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.