فیک جیمین ( زندگی من) پارت 8
از زبان ا/ت :
از هم جدا شدیم. و رفتم توی اتاق.
(یک ساعت بعد)
خیلی کار داشتیم توی شرکت هی بدو بدو می کردیم. هیچی نخورده بودم. حالم بد میشد ولی سر پا بودم. .....
(4 ساعت بعد)
بالاخره بعد 4 ساعت می تونستم استراحت کنم. روی صندلیم نشستم و چشامو پستم. تا خوابم برد.
یکی در زد جواب ندادم.
لانا بود. اومد پرده اتاقمو داد بغل که یکم نور بیاید.
بهم گفت : چقدر کار کردیم دختر.
من خیلی عرق کرده بودم برای همین یه دسمال برداشت تا صورتمو خشک کنه.
دستشو گذاشت رو پیشونیم و داد زد و گفت : دختر تو داری میسوزی!!!! میرم به تهیونگ و جیمین خبر بدم.
چند دقیقه دیگه برگشت من هنوز بیهوش بودم.
جیمین سری اومد بالا سرم و دستشو گذاشت رو صورتم گفت : داره میسوزه.
بعد بلندم کرد و سوار ماشینش کرد و برد پیش شوگا ( شوگا دوست جیمین و دکتره)
شوگا سریع اومد پیش جیمین و گفت : باید بهش سرم بزنیم و گریه حالش بدتر میشه.
جیمین داد زد و گفت : برام مهم نیست هرکار که لازمه انجام بده.
شوگا منو گذاشت روی تخت بهم سرم زد به جیمین گفت : پیشش بمون یکم دیگه بهوش میاد ولی اگه چیزی شد صدام کن.
جیمین گفت : ازت ممنونم
شوگا یه لبخند زد و رفت
(نیم ساعت بعد)
بعد نیم ساعت بهوش اومدم و گفتم : ل... ل... لانا ( با صدا گرفته)
اومد پیشم و گفت : چیه عزیزم حالت خوبه درد نداری؟
گفتم : ج... ج.... جیمین کجاست؟
لانا به تهیونگ اقامت داد که جیمینو بیاره.
جیمین اومد سمتم و گفت : جانم جانم چیزی شده؟
یه لبخند زدم و گفتم : کا... کارای شرکت چ.. چی شد ( با صدای گرفته. )
گفت : مهم نیست اشتباه انجام دادی فدای سرت تو خوب باش دیگه هیچی ازت نمی خوام.
یه لبخند زدم و چشامو بستم تا خوابم برد.
لانا به جیمین گفت : به مامانش زنگ زدم میگه باباش سفر کاریه خودش میاد پیشش.
جیمینم سرشو تکون داد یعنی باشه.
(نیم ساعت بعد)
بعد نیم ساعت بالاخره مامانم اومد من هنوز بیهوش بودم.
بدو بدو اومد پیشم و گفت : دختر گلم حالت خوب میشه. مگه نگفتم زیاد کار نکن؟! (با گریه)
بعد روبه جیمین کرد گفت : تو دخترمو اوردی اینجا؟
جیمین خیلی اروم گفت : بله خانم تبش بالا بود .
مامانم با گریه لبخند زد گفت : خدا خیرت بده پسرم جبران می کنم.
( مامانم راست میگه دستش درد نکنه)
بعد چند دقیقه هم روی صندلیه اتاقم نشسته بودن که به هوش اومدم و گفتم : ج.... ج... جیمین.
جیمین اومد سمتم و گفت : جانم عزیزم حالت خوب میشه میری خونه باشه.
گفتم : حالم خوبه.
گفت : نه قشنگم باید خوب استراحت کنی لازمم نیست بیای شرکت.
لانا بعد جیمین گفت : راست میگه من کاراتو انجام میدم ا/ت.
از زبان مامانم :
جیمین خیلی ا/ت رو دوست داشت ازش معلوم بود. اینجوری که بهم می گفت جانم، قشنگم معلوم بود دوستش داشت
۰۰۰۰۰۰۰
اگه دوست داشتید بگید پارت بعدی رو امروز بزارم. ♥
از هم جدا شدیم. و رفتم توی اتاق.
(یک ساعت بعد)
خیلی کار داشتیم توی شرکت هی بدو بدو می کردیم. هیچی نخورده بودم. حالم بد میشد ولی سر پا بودم. .....
(4 ساعت بعد)
بالاخره بعد 4 ساعت می تونستم استراحت کنم. روی صندلیم نشستم و چشامو پستم. تا خوابم برد.
یکی در زد جواب ندادم.
لانا بود. اومد پرده اتاقمو داد بغل که یکم نور بیاید.
بهم گفت : چقدر کار کردیم دختر.
من خیلی عرق کرده بودم برای همین یه دسمال برداشت تا صورتمو خشک کنه.
دستشو گذاشت رو پیشونیم و داد زد و گفت : دختر تو داری میسوزی!!!! میرم به تهیونگ و جیمین خبر بدم.
چند دقیقه دیگه برگشت من هنوز بیهوش بودم.
جیمین سری اومد بالا سرم و دستشو گذاشت رو صورتم گفت : داره میسوزه.
بعد بلندم کرد و سوار ماشینش کرد و برد پیش شوگا ( شوگا دوست جیمین و دکتره)
شوگا سریع اومد پیش جیمین و گفت : باید بهش سرم بزنیم و گریه حالش بدتر میشه.
جیمین داد زد و گفت : برام مهم نیست هرکار که لازمه انجام بده.
شوگا منو گذاشت روی تخت بهم سرم زد به جیمین گفت : پیشش بمون یکم دیگه بهوش میاد ولی اگه چیزی شد صدام کن.
جیمین گفت : ازت ممنونم
شوگا یه لبخند زد و رفت
(نیم ساعت بعد)
بعد نیم ساعت بهوش اومدم و گفتم : ل... ل... لانا ( با صدا گرفته)
اومد پیشم و گفت : چیه عزیزم حالت خوبه درد نداری؟
گفتم : ج... ج.... جیمین کجاست؟
لانا به تهیونگ اقامت داد که جیمینو بیاره.
جیمین اومد سمتم و گفت : جانم جانم چیزی شده؟
یه لبخند زدم و گفتم : کا... کارای شرکت چ.. چی شد ( با صدای گرفته. )
گفت : مهم نیست اشتباه انجام دادی فدای سرت تو خوب باش دیگه هیچی ازت نمی خوام.
یه لبخند زدم و چشامو بستم تا خوابم برد.
لانا به جیمین گفت : به مامانش زنگ زدم میگه باباش سفر کاریه خودش میاد پیشش.
جیمینم سرشو تکون داد یعنی باشه.
(نیم ساعت بعد)
بعد نیم ساعت بالاخره مامانم اومد من هنوز بیهوش بودم.
بدو بدو اومد پیشم و گفت : دختر گلم حالت خوب میشه. مگه نگفتم زیاد کار نکن؟! (با گریه)
بعد روبه جیمین کرد گفت : تو دخترمو اوردی اینجا؟
جیمین خیلی اروم گفت : بله خانم تبش بالا بود .
مامانم با گریه لبخند زد گفت : خدا خیرت بده پسرم جبران می کنم.
( مامانم راست میگه دستش درد نکنه)
بعد چند دقیقه هم روی صندلیه اتاقم نشسته بودن که به هوش اومدم و گفتم : ج.... ج... جیمین.
جیمین اومد سمتم و گفت : جانم عزیزم حالت خوب میشه میری خونه باشه.
گفتم : حالم خوبه.
گفت : نه قشنگم باید خوب استراحت کنی لازمم نیست بیای شرکت.
لانا بعد جیمین گفت : راست میگه من کاراتو انجام میدم ا/ت.
از زبان مامانم :
جیمین خیلی ا/ت رو دوست داشت ازش معلوم بود. اینجوری که بهم می گفت جانم، قشنگم معلوم بود دوستش داشت
۰۰۰۰۰۰۰
اگه دوست داشتید بگید پارت بعدی رو امروز بزارم. ♥
۹.۲k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱