𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁴
𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁴
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
☆☆☆
نامجون اجازه نداد با کلید در رو باز کنیم، گفت مامان و بابا از اومدنم چیزی نمیدونن،میخواد اینجوری سوپرایزشون کنه.
به خبیث بودنش خندیدم.
زنگ خونه رو به صدا درآورد...
خونه همون خونه ی بچگیام بود، جایی که بابابزرگم و مامانبزرگم قبل از ما اینجا زندگی میکردن.
ساخت قدیمیش با ساخت و ساز دوباره ی بابام،نمای بهتری گرفته بود.
من تمام بچگیم رو توی این خونه سپری کردم.
به قدری دلم برای دیدنِ دوباره اش تنگ بود که اشک شوق توی چشمام نشست و همین که صدای " کیه" گفتنِ مامانم رو شنیدم، اشکم از چشمم فرو ریخت.
نامجون گفت:
نامجون: منم، باز کن مامان.
و مامان از اون طرف با غرغر ریزی گفت:
مامان ا/ت: تو باز کلیداتو نبردی منو کشیدی تا اینجا.
نامجون: چقدر غر میزنی مامان، باز کن دیگه.
همین که در باز شد و مامان منو دید برای چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد...
رفته رفته صورتش باز شد و لبخندش اوج گرفت و تا بفهمم منو توی بغلش کشید و عمیق بوسیدم.
مامان ا/ت: دخترم....عزیزِ مامان، خوش اومدی قشنگم.
.
.
شب با وجود تمام بی رحمیش برای خیال و احساساتم، اما کنار مامان بودن بهم آرامش خاصی میداد.
همین که بوی تنش رو نفس میکشیدم یا گذشته های خوبمون می افتادم که چطوری روی پاهاش میشستم و مامان به موهای بلندم روغنِ عطرِ یاس میزد و شروع میکرد به بافتنشون....
.
.
.
بابا و نامجون که خوابیدن منو مامان توی آشپزخونه برای خودمون خلوت کردیم.
مامان لیوان چایی رو کنارم گذاشت و لبخند گرمی زد.
برای خودش هم چایی ریخت و روی صندلی نشست.
از وقتی رسیدم تا الان مدام با لبخندش بهم خیره میشد.
اونقدر دل تنگم بود و من اونقدر دلتنگ شون بودم که هر بار چشمم به نگاهشون میافتاد لبخند میزدم و اشک توی چشمام جمع میشد.
دستم رو از روی میز گرفت و نوازش کرد
مامان ا/ت: برام حرف بزن مادر...از درسِت بگو، از اونجا، از همونی....از بقیه...از هر دری دوس داری حرف بزن.
لبخندی به روش زدم..
•پارت شصت و چهارم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
☆☆☆
نامجون اجازه نداد با کلید در رو باز کنیم، گفت مامان و بابا از اومدنم چیزی نمیدونن،میخواد اینجوری سوپرایزشون کنه.
به خبیث بودنش خندیدم.
زنگ خونه رو به صدا درآورد...
خونه همون خونه ی بچگیام بود، جایی که بابابزرگم و مامانبزرگم قبل از ما اینجا زندگی میکردن.
ساخت قدیمیش با ساخت و ساز دوباره ی بابام،نمای بهتری گرفته بود.
من تمام بچگیم رو توی این خونه سپری کردم.
به قدری دلم برای دیدنِ دوباره اش تنگ بود که اشک شوق توی چشمام نشست و همین که صدای " کیه" گفتنِ مامانم رو شنیدم، اشکم از چشمم فرو ریخت.
نامجون گفت:
نامجون: منم، باز کن مامان.
و مامان از اون طرف با غرغر ریزی گفت:
مامان ا/ت: تو باز کلیداتو نبردی منو کشیدی تا اینجا.
نامجون: چقدر غر میزنی مامان، باز کن دیگه.
همین که در باز شد و مامان منو دید برای چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد...
رفته رفته صورتش باز شد و لبخندش اوج گرفت و تا بفهمم منو توی بغلش کشید و عمیق بوسیدم.
مامان ا/ت: دخترم....عزیزِ مامان، خوش اومدی قشنگم.
.
.
شب با وجود تمام بی رحمیش برای خیال و احساساتم، اما کنار مامان بودن بهم آرامش خاصی میداد.
همین که بوی تنش رو نفس میکشیدم یا گذشته های خوبمون می افتادم که چطوری روی پاهاش میشستم و مامان به موهای بلندم روغنِ عطرِ یاس میزد و شروع میکرد به بافتنشون....
.
.
.
بابا و نامجون که خوابیدن منو مامان توی آشپزخونه برای خودمون خلوت کردیم.
مامان لیوان چایی رو کنارم گذاشت و لبخند گرمی زد.
برای خودش هم چایی ریخت و روی صندلی نشست.
از وقتی رسیدم تا الان مدام با لبخندش بهم خیره میشد.
اونقدر دل تنگم بود و من اونقدر دلتنگ شون بودم که هر بار چشمم به نگاهشون میافتاد لبخند میزدم و اشک توی چشمام جمع میشد.
دستم رو از روی میز گرفت و نوازش کرد
مامان ا/ت: برام حرف بزن مادر...از درسِت بگو، از اونجا، از همونی....از بقیه...از هر دری دوس داری حرف بزن.
لبخندی به روش زدم..
•پارت شصت و چهارم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۶.۲k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.